درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی . خداوندا ! اگر روزی ز عرش خود به زیر آئی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه بازآئی زمین و آسمان را کفر می گوئی نمی گوئی ؟ خداوندا ! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه دیوار بگشائی لبانت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر می گوئی نمی گوئی ؟ خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن ، از این بدعت . خداوندا تو مسئولی خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دینا چه دشوار است ، چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است ...... (( دکتر علی شریعتی )) ابرهای غم چه بارانی است در بیرون این اتاق! باران؟ ابرهای همه غم های تاریخ، یک باره بر سرم باریدن گرفته اند. کسی نمی داند که در چه دردی و تبی می سوزم و می نویسم! (دکتر علی شریعتی) بچه ها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ می زنند و گنجشکها جدی جدی می میرند آدمها شوخی شوخی زخم می زنند و ....... قلبها جدی جدی می میرند تو شوخی شوخی لبخند میزنی و ............ من جدی جدی عاشق می شوم از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند...! **دکتر علی شریعتی** تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند.