سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ

درباره خدا در کیش زرتشتی سخن بسیار گفته شده و میشود گروهی معلوم الحال از راه گژاندیشی و نادانی می گویند ایرانیان باستان که منظور زرتشتیان است آتش پرست بودند و اتش را خدا میدانستند.گروهی نیز مدعی میشوند که ایرانیان به دو خدا باور داشتند یکی اهورامزدا خدای نیکی و دیگری اهریمن خدای بدی.

برخی از خاورشناسان باختر زمین در پژوهشهای خود آماج ویژه ای را دنبال می کنند و ان اماج این است که نشان دهند که همه چیز برخاسته از تورات است و همه فرهنگهای جهان در مقابل تورات هیچ و پوچ است و تورات پیش اهنگ فرهنگ بشری است با پیگیری اینگونه اماج است که این گونه پژوهش گران نه تنها در مورد اوستا و فرهنگ ایران بلکه در مورد هرچیزی که مربوط به فرهنگی جز فرهنگ تورات باشد راه کژروی میپویند و با دگرگون ساختن مفاهیم کتابهای دینی و کهن سایر ملل هدف خویش را براورده میسازند بر پژوهندگان ایران زمین است که با دوری از این گونه لغزشهای که ره اورد تورات محوران (بواقع ادیان سه گانه سامی) است راه راستی را درپیش گیرند و حقیقت این اندیشه را برای مردمان بیان کنند که این خود رسالت اشو زرتشت بود بیان راستی برای بهترین راستی؟!

 

 


فرهنگ زرتشتی به خدای یکتا که هستی بخش بزرگ داناست باور دارد و جز این چیزی در فرهنگ زرتشتی نیست و زرتشتیان جز این باوری ندارند.26 سال است که یک روند مشخص سعی در تخریب چهره زرتشتیان در درون ایران دارد و در این راه با ترویج دروغ ها و ایراد تحمت های مختلف به جامعه بهدینان سعی در تخریب برنامه ریزی شده چهره این جامعه رنج کشیده دارند.جامعه ای که در پس طوفان سیاه حمله تازیان و کشتارهای چنگیز گونه حکام صفوی و تند روی های اسلامیست های افراطی توانسته موجودیت خود را حفظ کند.

هیچ کس به اندازه خود اشو زرتشت نمیتواند توصیف ماهیت مینوی اهورامزدا را بنماید.

 

اینک چند سروده:

پس زرتشت گفت:ای اهورامزدای پاک مرا از نام برترین خودت که بزرگترین، بهترین،زیباترین ،کارسازترین،پیروزگرترین،درمان بخش ترین و برای راندن مردم بدمنش کاراترین است اگاه ساز تا با یاری ان بر همه مردمان بدمنش و بدکار و بدکردار چیره شوم و از انان گزندی بمن نرسد.

پروردگار اهورامزدا فرمود:ای اشو زرشت. نخستین نام من پژوهندنی است، دومین نام من گرداورنده است،سوم افزایینده و چهارم راستی و پاکی بهترین،پنجم افریدگار همه پاکی ها و نیکی ها،ششم خرد،هفتم خردمند،هشتم دانش، نهم دانشمند،دهم پاک کننده،یازدهم پاک،دوازدهم هستی بخش،سیزدهم سودمند تر، چهاردهم دشمن بدیها،پانزدهم توانا، شانزدهم پاداش دهنده، هفدهم نگهبان،هجدهم درمان بخش،نوزدهم دادار،بیستم مزدا نام من است.

ای زرتشت مرا بستای،به روز و به شب،که من اهورامزدا هستم برای نگهداری و شادمانی تو خواهم امد.

برای نگهداری و شادمانی تو سروش پاک خواهد امد.

برای نگهداری و شادی تو خواهد امد ابها و گیاهان و فرورهای پاک.

ای زرتشت اگر بخواهی بر مردمان بدمنش و ستمگران و کوردلان و کردلان راهزنان دوپا و فریبکاران و گرگان چهارپا و دوپا وانبوه دشمنان راستی با انبوهی از درفشهای برافراشته و درفشهای خونین برافراخته پیروز شوی پس این نامها را بیاد بسپار و به روز و شب فراخوان.

منم پاسبان،   منم دادار و پروردگار،   منم دانا و منم مینو و سودرسان،   تندرستی بخش ترین نام من است،   اتوربان نام است،   مه اتوربان نام است،   اهورا نام من است،   مزدا نام من است،   اشو نام من است،   اشوترین نام من است،   فرهمند نام من است،   بینا نام من است،   بینا ترین نام من است،   بیناترین نام من است،   درونگر نام من است درونگرترین نام من است،   نگهبان نام من است،   یاور نام من است،  دادار نام من است،   پروردگار نام من است،   آگاه نام من است،   اگاه ترین نام من است،   افزاینده خوشبختی نام من است،   مانتره فزاینده خوشبختی نام من است،   فرمانروای توانا نام من است،   نافریبکار نام من است،   نافریبخور نام من است،   دورکننده بد اندیشی نام من است،   پیروز نام من است،   سراسر پیروز نام من است،   آفریدگار سراسر جهان نام من است،   فروغ سراسر جهان نام من است،   پر فروغ نام من است،   فروغمند بخود نام من است،   سودرسان نام من است سودرسان ترین نام من است،   توانا نام من است،   شادی بخش ترین نام من است،   راستی نام من است،   برفراز نام من است،   فرمانروا نام من است،    تیز بین نام من است،   چنین است نامهای من.

ای سپیتمان زرتشت اگر کسی در این جهان مادی نام مرا زمزمه کند و یا به اوای بلند بخواند ایستاده یا نشسته،بهنگام بیدار شدن و بهنگام بستن و گشودن کشتی و... بدان شخص نه در ان روز و نه در ان شب دیو خشم و کینه و سرشت بد اندیشی نمیتواند گزندی برساند و گفتار و کردار و پندار بد را در او راه نخواهد بود.

بیاد نامهای من باش و از دروغگو و بد اندیش دوری جوی و از تبهکار و بدکار و گژروان دوری کن و دان که من نگهدار تو هستم همانگونه که هزار مرد یک تن را را نگهبانی نمایند.

و...

درود بر فرکیانی، درود بر ایران ویج،درود به خوشی و خوشبختی مزدا داده، درود بر راستی و درستی، درود بر همه افرینش راستین، (یتااهو وئیریو ، اشم وهو)

میستایم اهورامزدای فروغمند پرشکوه را. (یشتها، هرمزد یشت)

براستی این سروده ها چیست؟ در چه کتابی امده است و ان کتاب از ان چه کیش و ملتی است؟آیا جز این است که این سروده ها،سروده های زرتشتی است و در اوستا کتاب دینی زرتشتیان امده سخن دیگری میتوانیم بگوئیم.اگر چنین است ایا رواست که بازگفته های غرض الود دیرینه چند مغز سفلیسی انیرانی را درباره اتش پرستی و دوگانه اندیشی زرتشتیان بازگو کنیم؟ یا درست بینی و داد اندیشی بما فرمان میدهد که دست از تلغینات  مشتی سامی پرست برداریم و براستی با چشم خرد امزشهای اشو زرتشت را دریابیم.بر فروهر پاک اشو زرتشت درود باد

ای روح بزرگ و پاک زرتشت               وی  فره  تابناک  زرتشت
ای  آینه ی  فروغ  دادار                    از نور و فروغ  عشق سرشار
خیره است جهان به گات هایت          کز عرش خدا رسد صدایت
بس قرن و هزاره ها به دوران           آیین تو بود پرتو افشان
گفتار تو اوج استواری                       پیغام تو راه رستگاری

آیین تو منطق است و بینش             انسان بود اوج آفرینش

                                 شعر از : توران شهریاری

 


نوشته شده در جمعه 90/11/28ساعت 1:11 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |


نوشته شده در جمعه 90/11/28ساعت 1:4 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |

 

 دهلیزی لاینقطع در میانِ دو دیوار،  

 

و خلوتی      


که به‌سنگینی چون پیری عصاکش      


از دهلیزِ سکوت            


می‌گذرد.         


و آن‌گاه      


آفتاب      


و سایه‌یی مُنکسر،      


نگران و      


مُنکسر.         


خانه‌ها      


خانه خانه‌ها.      


مردمی،      


و فریادی از فراز:      


ــ شهرِ شطرنجی!       


شهرِ شطرنجی!   


دو دیوار و دهلیزِ سکوت.  


و آن‌گاه      


سایه‌یی که از زوالِ آفتاب دم‌می‌زند.    


مردمی، و فریادی از اعماق:   


ــ مهره نیستیم!      


ما مهره نیستیم!

 

 


نوشته شده در جمعه 90/11/28ساعت 12:54 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |

پیشینه [ویرایش]

سرزمین پارس زادگاه هخامنشیان بوده‌است. خاندان پارس، که به رهبری کوروش دوم (که از 529 تا 559 پیش از میلاد سلطنت نمود) در سال 550 پیش از میلاد، بر مادها پیروز شدند. بر پایه? سنت، کوروش دوم این منطقه را به پایتختی انتخاب کرد، زیرا در نزدیکی منطقه‌ای بود که بر ایشتوویگو پادشاه ماد پیروز شد. این اولین پیروزی، پیروزی‌های دیگری چون غلبه بر لیدی، بابل نو، و مصر را به دنبال داشت. امپراتوری هخامنشی بعداً توسط پسر او کمبوجیه (522 تا 529 پیش از میلاد) و داریوش اول (486 تا 521 پیش از میلاد) تحکیم و گسترش یافت. از کوروش در عهد عتیق به عنوان آزادی‌دهنده? بابل و کسی که یهودها را از تبعید بازگردانده یاد شده‌است.

در 70 کیلومتری جنوب پاسارگاد، داریوش بزرگ پایتخت نمادین خود شهر پارسه (شاعری یونانی این شهر را پرس پلیس نام نهاد) را بنیان نهاد. تا هنگامی که اسکندر از مقدونیه در سال 330 پیش از میلاد امپراتوری هخامنشی را تسخیر کرد، پاسارگاد یک مرکز مهم سلسله‌ای باقی ماند. به گفته? نویسندگان باستانی، مانند هرودوت و آریان (گزنفوناسکندر آرامگاه کوروش را محترم شمرده و آن را بازسازی نمود.

در دوره‌های بعدی، از تل تخت هم چنان به‌عنوان یک دژ بهره‌برداری می‌شد، حال آن که کاخ‌ها متروک شده و از مصالح آن دوباره استفاده شد. از سده? هفتم به بعد، آرامگاه کوروش به نام آرامگاه مادر سلیمان خوانده می‌شد، و به یک مکان زیارتی تبدیل شد. در سده? دهم یک مسجد کوچک در گرد آن ساخته شد، که تا سده? چهاردهم از آن استفاده می‌شد. این محوطه توسط مسافرین طی سده‌ها بازدید شده، که باعث از دست رفتن تدریجی اجزا گوناگون آن گشته‌است.

طبق نوشته‌های هرودوت، هخامنشیان از طایفه? پاسارگادیان بوده‌اند که در پارس اقامت داشته‌اند و سر سلسله? آنها هخامنش بوده‌است. نامدارترین رئیس اتحادیه قبائل پارس در نیمه قرن 7 پ م چیش پیش دوم است که تا سال 640پ م ریاست قبائل پارس را در دست داشت. او چیش پیش پور کوروش پور کمبوجیه پور چیش پیش پور هخامنش بود، که همه شان رؤسای قبائل پارس بودند. اگر برای هر کدام از اینها حدود 40 سال در نظر بگیریم، می‌توان گفت که در زمانی که پارسها در منطقه? پارسوای مذکور در سند آشوری (یعنی سال 834 پ م) اقامت داشته‌اند، ریاستشان در دست هخامنش بوده‌است.

هخامنشیان نام دودمانی پادشاهی در ایران پیش از اسلام است. پادشاهان این دودمان از پارسیان بودند و تبار خود را به «هخامنش» می‌رساندند که سرکرده طایفه? پاسارگاد از طایفه‌های پارسیان بوده‌است. هخامنشیان نخست پادشاهان بومی پارس و سپس آنشان بودند ولی با شکستی که کوروش بزرگ بر ایشتوویگو واپسین پادشاه ماد وارد ساخت و سپس فتح لیدیه و بابل پادشاهی هخامنشیان تبدیل به شاهنشاهی بزرگی شد. از اینرو کوروش بزرگ را بنیانگذار شاهنشاهی هخامنشی می‌دانند.

به قدرت رسیدن پارسی‌ها و سلسله? هخامنشی (550-330 قبل از میلاد) یکی از وقایع مهم تاریخ قدیم است. اینان دولتی تأسیس کردند که دنیای قدیم را به استثنای دو سوم یونان تحت تسلط خود در آوردند. شاهنشاهی هخامنشی را نخستین امپراتوری تاریخ جهان می‌دانند. مهم‌ترین سنگ نوشته? هخامنشی از نظر تاریخی و نیز بلندترین آنها، سنگ نبشته? بیستون بر دیواره کوه بیستون است. سنگ نوشته? بیستون بسیاری از رویدادها و کارهای داریوش اول را در نخستین سال‌های حکمرانی‌اش که مشکل‌ترین سال‌ها حکومت وی نیز بود. به طور دقیق روایت می‌کند. این سنگ نوشته عناصر تاریخی کافی برای بازسازی تاریخ هخامنشیان را داراست و همچنین در سایت مذکور درباره? شخصیت کوروش هخامنشی آمده‌است که: همه? نشانه‌ها بیانگر آنست که هدف کوروش از جنگ و کشور گشایی ایجاد یک جامعه? جهانی مبتنی بر امنیت و آرامش و دور از جنگ و ویرانگری بوده‌است. کوروش در لشکرکشیها و پیروزیهایش با ملل مغلوب در نهایت بزرگواری رفتار کرد و عناصر حکومتی پیشین را مورد بخشایش قرار داده در مقامهایشان ابقا کرده مطیع و منقاد خویش ساخت. کوروش بزرگ با ایمان استواری که به اهورامزدا داشت جهانگشایی را به هدف برقرار کردن آشتی و امنیت و عدالت و از میان بردن ستم و ناراستی انجام می‌داد و در فتوحاتش به حدی نسبت به اقوام مغلوب بزرگمنشی و مهر و عطوفت نشان داده‌بود که داستان رأفتش به همه جا رسیده بود.

شایان ذکر است که پاسارگاد نام یک آثار باستانی مشهور در منطقه بوده که مورد علاقه و توجه جهانیان بویژه علاقه‌مندان به میراث ملل می‌باشد، بر این مبنا استانداری و وزارت کشور بعد از تصمیم به ایجاد شهرستان در آن منطقه و برای برجسته نمودن و زنده نگه داشتن نام و یاد پاسارگاد در سطح ایران و جهان ترجیح داد نام پاسارگاد را بر شهرستان جدیدالتأسیس قرار دهد»از طرف دیگر بانیان احداث مجموعه? پاسارگاد، دولت هخامنشی بوده‌است که مسئولین محترم وزارت کشور و استانداری با تأسیس بخش هخامنش در برجسته‌تر نمودن آثار کوروش هخامنشی تلاش مضاعفی از خود نشان داده‌است چرا که فرزندان هخامنش پس از کسب قدرت و تشکیل دولت مستقل نام دولت را به احترام رئیس قبائل پارس به نام هخامنش نامگذاری کرده‌اند و این امر نشان دهنده? احترام و جایگاه بلند هخامنش در بین قبائل پارس بوده‌است که مسئولین محترم وزارت کشور و استانداری فارس با نکته سنجی و ظرافت تمام این مسئله را مورد توجه قرار داده‌اند.


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/27ساعت 6:41 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |

مجموعه میراث جهانی پاسارگاد مجموعه‌ای از سازه‌های باستانی برجای‌مانده از دوران هخامنشی است که در شهرستان پاسارگاد در استان فارس جای گرفته است.

این مجموعه دربرگیرنده ساختمان‌هایی چون آرامگاه کوروش بزرگ، باغ پادشاهی پاسارگاد، کاخ دروازه، پل، کاخ بار عام، کاخ اختصاصی، دو کوشک، آب‌نماهای باغ شاهی، آرامگاه کمبوجیه، استحکامات دفاعی تل تخت، کاروانسرای مظفری، محوطه? مقدس و تنگه بلاغی است.

این مجموعه، پنجمین مجموعه ثبت‌شده در فهرست آثار میراث جهانی در ایران است که در نشست یونسکو که در تیرماه سال 1383 در چین برگزار شد به دلیل دارا بودن شاخص‌های فراوان با صد در صد آرا در فهرست میراث جهانی به ثبت رسید. [1]

پاسارگاد [ویرایش]

پاسارگاد در دشتی مرتفع به ارتفاع 1900 متر از سطح دریا، در حصار کوهستان واقع شده‌است. در سده هفتم قمری اتابکی از سلغریان فارس درنزدیک آرامگاه کورش مسجدی ساخت که در آن از سنگ کاخ‌ها استفاده شده‌بود. به مناسبت جشن‌های 2500 ساله شاهنشاهی ایران در سال 1971 این سنگها دوباره به جاهای اصلی خود بازگردانده شدند. کاخ محل سکونت بی تردید نشان از تاثیر و نقش معماری یونانی دارد. ظاهراً هنگامی که کورش در سال 545 پیش از میلاد سارد (پایتخت لیدی، شهری در غرب ترکیه? امروزی) را به تصرف درآورد به شدت تحت تاثیر بناهای مرمرین شاهان لیدی قرار گرفته‌است. چه بسا او همان زمان شماری از اساتید اهل لیدی را در پاسارگاد به کار گماشته‌است. در کاخ تناسب جذاب سنگهای مرمر تیره و روشن، مخصوصاً در پایه‌ها، جلب نظر می‌کند. این سنگها از پیرامون سیوند آورده شده‌است.[2]

نام پاسارگاد [ویرایش]

  • نام اصلی شهر پاسارگاد چیزی شبیه "پَسَرگََد" بوده و تلفظ امروزی نیز درست است و رابطه‌ای میان این نام و "پارس" نیست.
  • نام پاسارگاد از اسم قبیله‌ی شاهان پارسی یعنی قبیله " پاسارگاد" گرفته شده که "آنان که گُرز گران می‌کشند" معنی میداده.[3]

سازندگان پاسارگاد [ویرایش]

مجسمه بالدار پاسارگاد، منسوب به کورش

از گواهی‌هایی که مورخان یونانی و رومی بر جای گذارده‌اند، مشخص است که پاسارگاد را بیشتر ساخته و پرداخته کورش بزرگ میدانسته‌اند. این نظریه به چند دلیل دیگر استوارتر می‌شود. اول؛ آرامگاه کورش بزرگ که ساخته خود او بود، چنان ارتباطی از نظر طراحی نقشه و کاربرد نماپردازی در میان باغ بزرگ پاسارگاد با کاخ‌های دروازه، اختصاصی و بار نشان می‌دهد که مشخص می‌شود طراح همه یکی بوده و آن کاخ‌ها هم نتیجه سلیقه کورش بزرگ بوده‌اند. دوم کتیبه سه زبانه عیلامی, پارسی باستان و اکدی بر روی جرزها و درگاه‌های آن سه کاخ بیانگر آن است که آن‌ها با کورش ارتباط داشته‌اند. سوم، نوع معماری و به خصوص شیوه‌ی سنگ‌تراشی و بست‌های پاسارگادی قدمتی هر چند کوتاه بر معماری تخت جمشیدی را که از آغاز دوره داریوش بزرگ شروع شد، نشان می‌دهد و مخصوصا در نقوش، که از سنت‌های ملل مختلف گرفته شده‌اند، ولی هنوز به طور ثابت ریخت ایرانی نگرفته‌اند (آن چنان که در تخت جمشید می‌یابیم) حالتی آزمایشی و اولیه به خوبی نمایان است و آثار سنگ تراشان لودیه‌ای و ایونیه‌ای به ویژه در نوع تراش سنگ‌ها و ابزار و آلات سنگ‌تراشی و "نشانه‌های سنگ‌تراشان" پیداست. بنابراین شکی نمی‌توان کرد که بناهای پاسارگاد با کورش بزرگ آغاز شده‌اند و ارتباطی با کورش جوان ندارند (آن طور که فرانتس هاینریش وایسباخ تصور میکرد)..[4]

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/27ساعت 6:41 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |

زن عشق می کارد و کینه درو می کند...

 دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...

 می تواند تنها یک همسر داشته باشد

 و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....

برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است

 و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...

 در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

 او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...

 او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی....

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ....

 او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ....

 او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛

 پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

 چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

 زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

 گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

 سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/27ساعت 2:16 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |

اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست‌.


تکه نانی دارم ، خرده هوشی‌، سر سوزن ذوقی‌.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت‌.
دوستانی ، بهتر از آب روان‌.

و خدایی که در این نزدیکی است‌:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب‌، روی قانون گیاه‌.

من مسلمانم‌.
قبله ام یک گل سرخ‌.
جانمازم چشمه‌، مهرم نور.
دشت سجاده من‌.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم‌.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف‌.
سنگ از پشت نمازم پیداست‌:
همه ذرات نمازم متبلور شده است‌.
من نمازم را وقتی می خوانم


که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی«تکبیره الاحرام» علف می خوانم‌،
پی «قد قامت» موج‌.

کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست‌.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود
شهر به شهر.

«حجر الاسو » من روشنی باغچه است‌.

اهل کاشانم‌.
پیشه ام نقاشی است‌:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.


چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است‌.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است‌.

اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک " سیلک " .
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف‌،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است‌.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟


من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟

پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت‌، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت‌.

باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه‌،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب‌.
آب بی فلسفه می خوردم‌.
توت بی دانش می چیدم‌.
تا اناری ترکی برمیداشت‌، دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت‌.
گاه تنهایی‌، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت‌.


فکر ،بازی می کرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.

طفل ، پاورچین پاورچین‌، دور شد کم کم در کوچه
سنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.

من به مهمانی دنیا رفتم‌:
من به دشت اندوه‌،
من به باغ عرفان‌،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم‌.



رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم‌.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق‌.
رفتم‌، رفتم تا زن‌،
تا چراغ لذت‌،
تا سکوت خواهش‌،
تا صدای پر تنهایی‌.

چیزهایی دیدم در روی زمین‌:
کودکی دیم‌، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن‌، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت‌.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت‌.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود،
کاسه داغ محبت بود.

من گدایی دیدم‌، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست



و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.

بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم‌، ینجه را می فهمید.
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.

شاعری دیدم هنگام خطاب‌، به گل سوسن می گفت: «شما»

من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار،
موزه ای دیدم دور از سبزه‌،
مسجدی دور از آب‌.
سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال‌.

قاطری دیدم بارش«انشا»
اشتری دیدم بارش سبد خالی« پند و امثال.»


عارفی دیدم بارش «تننا ها یا هو.»

من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم‌، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت‌.)
من قطاری دیدم‌، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی‌، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه‌،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی‌.
خواهش روشن یک گنجشک‌، وقتی از روی چناری به زمین
می آید.

و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح‌.

پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت‌.


پله هایی که به سردابه الکل می رفت‌.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات‌،
پله هایی که به بام اشراق‌،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت‌.

مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست‌.

شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ‌.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس‌.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج‌.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست‌.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف
می کرد.


و بزی از «خزر» نقشه جغرافی ، آب می خورد.

بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب‌.

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب‌،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ‌.

عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب‌.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون‌.
سمت مرطوب حیات‌.
شرق اندوه نهاد بشری‌.
فصل ول گردی در کوچه زن‌.


بوی تنهایی در کوچه فصل‌.

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.

سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه‌.
سفر ماه به حوض‌.
فوران گل حسرت از خاک‌.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب‌.
پرش شادی از خندق مرگ‌.
گذر حادثه از پشت کلام‌.

جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز.


جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل‌.
جنگ خونین انار و دندان‌.
جنگ «نازی» ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم‌.
جنگ پیشانی با سردی مهر.

حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون‌.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات " .
حمله دسته سنجاقک‌، به صف کارگر " لوله کشی " .
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی‌.
حمله واژه به فک شاعر.

فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام‌.



فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی‌.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ‌.

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه خواب .
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل یک مهتاب به فرمان نیون‌.
قتل یک بید به دست «دولت.»
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ‌.

همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می رفت‌.
جغد در «باغ معلق» می خواند.
باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور
می راند.
روی دریاچه آرام «نگین» ، قایقی گل می برد.



در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.

مردمان را دیدم‌.
شهرها را دیدم‌.
دشت ها را، کوه ها را دیدم‌.
آب را دیدم ، خاک را دیدم‌.
نور و ظلمت را دیدم‌.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم‌.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم‌.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم‌.

اهل کاشانم‌، اما


شهر من کاشان نیست‌.
شهر من گم شده است‌.
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام‌.

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم‌.
من صدای نفس باغچه را می شنوم‌.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت‌،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی‌.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق‌،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح‌.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ‌،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه‌،


جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق‌.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق‌،
روی موسیقی غمناک بلوغ‌،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب‌،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی‌،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

من به آغاز زمین نزدیکم‌.
نبض گل ها را می گیرم‌.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب‌، عادت سبز درخت‌.

روح من در جهت تازه اشیا جاری است .


روح من کم سال است‌.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است‌:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن‌.
من ندیدم بیدی‌، سایه اش را بفروشد به زمین‌.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ‌.
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی‌، شست و شو داده مرا در سیلان بودن‌.

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم‌.
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن‌.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم‌.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم‌.


مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی‌.

تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.

من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه‌.
من به یک آینه‌، یک بستگی پاک قناعت دارم‌.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم‌،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی‌.

زندگی رسم خوشایندی است‌.


زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ‌،
پرشی دارد اندازه عشق‌.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو
برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است‌.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره‌.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است‌.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست‌.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه» ، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است‌.

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است‌.


زندگی «مجذور» آینه است‌.
زندگی گل به «توان» ابدیت‌،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی « هندسه» ساده و یکسان نفسهاست‌.

هر کجا هستم ، باشم‌،
آسمان مال من است‌.
پنجره‌، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است‌.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟

من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر
زیباست‌.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست‌.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست‌، جور دیگر باید دید.


واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست‌.
زیر باران باید رفت‌.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت‌.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست‌.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت‌، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است‌.

رخت ها را بکنیم‌:


آب در یک قدمی است‌.

روشنی را بچشیم‌.
شب یک دهکده را وزن کنیم‌، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم‌.
روی قانون چمن پا نگذاریم‌.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم‌.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است‌.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ‌.

و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.

صبح ها نان و پنیرک بخوریم‌.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام‌.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت‌.


و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون‌.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت‌.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت‌.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت‌.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون
می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه
دریاها.

و نپرسیم کجاییم‌،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست‌.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است‌.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی‌، چه شبی داشته اند.



پشت سر نیست فضایی زنده‌.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است‌.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است‌.
پشت سر خستگی تاریخ است‌.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.

لب دریا برویم‌،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب‌.

ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم‌.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم


(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین‌،
می رسد دست به سقف ملکوت‌.
دیده ام‌، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است‌.
گاه در بستر بیماری من‌، حجم گل چند برابر شده است‌.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس‌.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست‌.
مرگ وارونه یک زنجره نیست‌.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است‌.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان‌.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است‌.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم



ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است‌.)

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های
صدا می شنویم‌.

پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.

ساده باشیم‌.


ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت‌.

کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم‌.
پشت دانایی اردو بزنیم‌.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم‌.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم‌.
هیجان ها را پرواز دهیم‌.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم‌.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای " هستی " .
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم‌.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم‌.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه‌، از تابستان‌.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم‌.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم‌.

کار ما شاید این است


که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم‌.

کاشان‌، قریه چنار، تابستان 1343


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/27ساعت 2:6 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |

کد آهنگ

کد موسیقی