درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
بازتاب که دل این شورانگیز در پناهت شاد است خوش قوار و خوش کام هرشب ان گاه که به تدبیر تو می شیند دل اشتیاق و شوقی،از تو باز می یابد ونگاه از واپس پنجره ای می چیند سقفی از رؤیا نیست که چنین می یابد آسمان شب راز،قصه اش رؤیا نیست کوبش ثانیه از خاطره هاست حالی از حال دگر می جوید شکوه از رسم بد تقدیر است از کجا می گوید بدی از تقدیر است پس همان خواسته تو،همه وقت تصحیح است؟ ماجرا شیرین است وقتی از شب که تن خاطره جویی را ،به سر حایل تقدیر می کوبد وسراغ از خبر بی خبری می گیرد که دل افکارش،تازه حس می گیرد پس کجا پایان است مقصدی آیا نیست؟ تا کجا شوق سفر را کول کرد حال که این همسفر خاطره هیچ پیدا نیست پشت یک تصویر است تو بگو ای بازتاب، که ته جاده تصویر به کجا باید بست...