درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
سکوتی وجودم را فرا گرفته احساسم مرا می ترساند پونه های سبز باغچه دلم بی تو غمگین است کبوتری پشت دریچه قلبم بی قراری میکند ترا از من میخواهد و من در سکوتم ترا می جویم از این بی هیاهویی از این بی فریادی دچار ُرعب میشوم با شمع نیم سوزی در خاطراتم و در یادداشت های ذهنم ترا می جویم می بینمت چراغ محفل دیگری شدی می بینمت مجلس آرای طنّازانی در گلخانه دلت گل آرای دیگری یاس سفید قلبت را چیدی او را به رسم هدیه، پیشکش دادی با خود گقتی امروز روز توست و مرا آرام آرام پس زدی و زمزمه کردی فردا روز دیگری است در فردا هم برای او هم جایی در گوشه ای از قلبم خواهم گشود تا فرداهای دیگر او را هم شاید ، گل خودرویی چیدم تا اورا گفته باشم به یادت بودم و من از خود، در گرو گذاشتن بخاطر تو در رنجم سکوتم را می شکنم و فریادکنان می خواهم بگویم من گل پونه احساسم باغچه دلم ، شعرم در گرو تو گذاشتم تو کلید دار قلبم بودی ولی تو مرا به بعد و بعد ها واگذاشتی تقدیم به کسی که مرانفهمید و نخواهد فهمید