درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
رفتم ! مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی به جـــز گریـز برایم نمانده بود ! ایــن عشق آتشین پـــــر از درد بیامید در وادیِ جنــــونـــم کشانده بــــــــود <><><><><><> رفتم که داغ بوسه پرحسرت تو را با اشکهای دیده زلب شستشو دهم رفتم که ناتمام بمانم در این سرود رفتم که با نگفته به خود آبرودهم <><><><><><> رفتم! مگو ! مگو که چرا رفت! ننگ بود عشق مــــن و نیاز تـــو و سوز و ساز ما از پرد? خموشی و ظلمت، چو نور صبح بیرون فتاده بــــــود به یکباره راز مـــا <><><><><><> رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم در لابلای دامـــــن شبرنگ زنـــــدگــی رفتم که در سیاهی یک گور بینشان فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی <><><><><><> من از دو چشم روشن و گریان گریختم از خندههای وحشی طوفان گریختم از بستر وصال به آغوش سردِهجر ازرده از ملامت وجدان گریختم <><><><><><> ای سینه ! در حرارت سوزان خود بسوز دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر ! میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر ! <><><><><><> روحی مُشوشم که شبی بیخبر ز خویش در دامن سکوت به تلخی گریستم نالان ز کردهها و پشیمان ز گفتهها دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم ! فروغ فرخزاد