درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
کسی چه می داند جز من و باران که غوغا می کند بر آشفتگی کوچه ، کسی چه می داند که زن روسپی همسایه ناگریز است از فقر ، که چنین تن داده که به اکراه در میان ناشور تا سحر بیدار است و هوای عرق آلود تن نامردان تا سپیده می دهد آزارش و کسی چشم ندارد به محبت بر او ، که چنین بدکارست ؛ بر چنین بدکاره راه خوبی ها زنجیر است . و چراغ خانه روشنای نیست بر او میتابد ، تیرگی ها را مشت مشت به او می راند و من از پنجره ی خاموشم دیدم که چگونه دختری زیبا بود و چگونه دل داد به خرابی و به این ذلت ها و من از پنجره خاموشم دیدم که چه بدکاره شد ، که چه بدکاره ماند ، و چه بد کاره مرد ، و زن روسپی همسایه از فصد جان سپرد !!!! و مرا دید این پنجره ی خاموشم که ز شرم انسان بودنم ناله ها سر دادم، من نمی دانستم راز آن تیغی که نیمه شب او را برد من فقط فهمیدم که زمانی آسود او از این تاریکی تا به آن تاریکی ...