درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی . خداوندا ! اگر روزی ز عرش خود به زیر آئی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه بازآئی زمین و آسمان را کفر می گوئی نمی گوئی ؟ خداوندا ! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه دیوار بگشائی لبانت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر می گوئی نمی گوئی ؟ خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن ، از این بدعت . خداوندا تو مسئولی خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دینا چه دشوار است ، چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است ...... (( دکتر علی شریعتی ))