درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
اگر روزی کسی از من بپرسد که دیگر قصدت از این زندگی چیست؟ بدو گویم که چون می ترسم از مرگ مرا راهی بغیر از زندگی نیست! من آندم چشم بر دنیا گشودم که بار زندگی بر دوش من بود چو بی دلخواه خویشم آفریدند مرا کی چاره ای جز زیستن بود من اینجا مهمانی ناشناسم که با نا آشنایانم سخن نیست بهر کس روی کردم دیدم آوخ! مرا از او خبر او را ز من نیست حدیثم را کسی نشنید نشنید درونم را کسی نشناخت نشناخت بر این چنگی که نام زندگی داشت سرودم را کسی ننواخت ننواخت برونم کی خبر داد از درونم که آن خاموش و این آتشفشان بود نقابی داشتم بر چهره آرام که در پشتش چه طوفانها نهان بود همه گفتند عیب از دیده تست جهان را بد چه می بینی که زیباست ندانم راست است این گفته یا نه ولی دانم که عیب از هستی ماست چه سود از تابش این ماه و خورشید که چشمان مرا تابندگی نیست جهان را گر نشاط زندگی هست مرا دیگر نشاط زندگی نیست