درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
امشب دو چشم خسته دارد هوای باران آه ای خدای عالم تا کی فراق یاران دردی نشسته در دل می کاهد از روانم آخر به کی جدایی بر لب رسیده جانم درون خسته من گرفته حس سردی یارب ببین تو حالم با قلب من چه کردی یارب پرنده ی عشق پر زد از آشیانم آبی نمانده دیگر در ابر دیدگانم کشتی شکسته ام من در منجلاب هستی هوش از سرم پریده حتی بدون مستی یارب گل قشنگم رفت از کفم چه آسان پژمرده باغ عمرم گردیده رو به پایان من می نویسم این شعر تنها برای یارم از ذهن خسته ی من این هست یادگارم ای هستی وجودم رسم جهان چنین است دوری نصیب ما شد قصه مان همین است ای یار دلنوازم بشنو تو این کلامم خوشبختی دل توست تنها امید راهم ای نازنین عمرم گویم خدانگهدار پر می کشد دل من هر دم برای دیدار شاعر:پرهام.س