درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
استاد شاگردش را به کنار دریاچه ای برد و گفت امروز به تو یاد می دهم که اخلاص واقعی چیست از شاگردش خواست تا همراهش وارد دریاچه شود ؛ بعد سر مرد جوان را گرفت و او را زیر آب برد یک دقیقه گذشت . اواسط دقیقه دوم ، پسرک با تمام قوا دست و پا می زد تا خودش را از دست استادش رها کند و به سطح آب بیاید . بعد از دو دقیقه ، استاد او را رها کرد . پسرک که نزدیک بود از نفس بیافتد ، به روی آب آمد فریاد زد : نزدیک بود مرا بکشید استاد منتظر ماند تا نفس جوان برگردد و بعد گفت نمی خواستم بکشمت ؛ اگر می خواستم ، دیگر اینجا نبودی . فقط می خواستم بدانم وقتی زیر آب بودی چه احساسی داشتی احساس کردم دارم می میرم ! تنها چیزی که در زندگی می خواستم ، کمی هوا بود دقیقا همین است . اخلاص واقعی تنها وقتی ظاهر می شود که تمنائی داشته باشیم و اگر به آن نرسیم ، بمیریم