درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
زن عشق می کارد و کینه درو می کند.... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر .... می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ......... برای ازدواجش ، در هر سنی ، اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ........ در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو .... او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ... او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ... او بی خوابی می کشد و تو خواب خوریان بهشتی را می بینی .... او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .... و هر روز او متولد می شود ، عاشق می شود ، مادر می شود ، پیر می شود و می میرد ...... و قرن هاست که او ، عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدمهای لرزان مردش ، گامهای شتابزده جوانی برای رفتن و دردهای منقطع قلب مرد ، سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و رفتن را در دل او زنده می کند ...... و اینها همان کینه است که کاشته می شود و در قلب مالامال از ...... درد ! و این ، رنج است . دکتر علی شریعتی
چرا از مرگ می ترسید چرا زین خواب جان آرام شیرین، روی گردانید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید مپندارید بوم نا امیدی باز به بام خاطر من می کند پرواز مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد. مگر این مِی پرستی ها و مستی ها، برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟ مگر افیون افسونگر، نهال بیخودی را در زمین ِ جان نمی کارد؟ مگر دنبال آرامش نمی گردید؟ کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟ می و افیون فریبی تیز بال و تند پروازند اگر درمان اندوهند خماری جانگزا دارند نمی بخشند جان خسته را آرامشی جاوید خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند چرا از مرگ می ترسید؟ بهشت جاودان آنجاست گران خواب ابد در بستر گلبوی مرگ مهربان آنجاست سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی، نه دیروزی نه امروزی، نه فردایی. جهان آرام و جان آرام زمان در خواب بی فرجام. خوشا خوابی که بیداری نمی بیند. سر از بالین اندوه گران خویش بردارید. در این دنیا که از آزادگی نام و نشانی نیست در این دوران که هر جا هر که زر در ترازو و زور در بازوست جهان را دست این نا مردم صد رنگ بسپارید که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند سر از بالین اندوه گران خویش بردارید همه بر آستان مرگ راحت سر فرو آرید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید چرا از مرگ می ترسید « فریدون مشیری » مردها در چارچوب عشق و محبت،به وسعت غیر قابل تصوری نامردند.برای اثبات کمال نامردی مردها همین بس که در مقابل قلب عاشق و فریب خوده ی یک زن احساس می کنند که مردند!!! تا هنگامی که قلب زن تسلیم نشده پست تر و سمج تر از ... عاجزتر از یک اسیر گداتر از گدایان سامره پوزه بر خاک و دست تمن?`ا به پیش،گدایی عشق می کنند،اما تا خاطرشان از تسلیم قلب زن،راحت شد یکباره به یادشان می افتد که خدا مردشان آفریده!!! و تازه کمال مردانگی را در بی نهایت نامردی جستجو می کنند.در شکنجه دادن قلب و به زنجیر کشیدن یک زن اسیر... دکتر شریعتی سلام ایران من به تو سلام می کنم سلام ایران من ای زیباترین شکوه و تجلی گاه دلیران ، تو را به یاد دارم و تو نیز مرا به یاد نگه دار شاید روزی هم آغوش شدیم زندگی خوردن و خوابیدن نیست انتظار و هوس و دیدن ونادیدن نیست زندگی چون گل سرخی است پر از خوار و پر از عطرو پراز برگ لطیف یادمان باشد اگر گل چیدیم عطر و برگ و گل و خوار همه همسایه دیوار به دیوار همند دکتر شریعتی رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم
تا دوست را به یاری نخوانیم،
برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند
طعم توفیق را می چشاند
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند
یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است
" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است
و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم
دکتر علی شریعتی