سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ

ضرب سکه «داریک» در ایران
www.hamtaraneh.com
داریوش بزرگ

 
طبق نوشته بیشتر مورخان، 14 سپتامبر سال 488 پیش از میلاد، داریوش بزرگ شاه وقت ایران دستور ضرب سکه را که واحد پول ایران قرار گیرد صادر کرد که مورخان یونانی در کتابهای خود آن را «داریک (منتسب به داریوش)» نوشته اند. تا زمان رواج داریک، معاملات تجاری به صورت مبادله اجناس صورت می گرفت که کاری پیچیده بود و بازار همیشه نوسان داشت. داریوش همزمان دستور ایجاد پستخانه را در ایران صادر کرد که تاریخنگاران وی را مبتکر «پست» و ارتباط پستی در تاریخ جهان معرفی کرده اند.
    داریوش بزرگ در سپتامبر 488 پیش از میلاد همچنین ایجاد یک ارتش دائمی را برای ایران صادر کرده بود که مورخان معاصر از آن به نام سپاه جاویدان نام برده اند. به این ترتیب، ایرانیان نخستین ملت جهان بودند که به اهمیت وجود یک ارتش دائمی پی برده و آن را به وجود آورده بودند. پیش از آن، هنگام جنگ، دست به جمع آوری نیرو زده می شد و یک ارتش دائمی وجود نداشت. بعدا اسکندر و سپس رومیان این ابتکار داریوش را اقتباس کردند.
    داریوش در همین سال ساختن تالار صد ستون را در تخت جمشید داده بود که محل اجتماع و دید و بازدید های عمومی باشد و نیز ساختن راه طولانی شوش به سارد (ساحل مدیترانه) را.
     وی که سال پیش از آن دستور تقسیم ایران به استان های متعدد (ساتراپی) را داده بود دو سال پس از ضرب سکه داریک و قرار دادن آن به عنوان وسیله معاملات درگذشت. داریوش واژه ساتراپ را از آن جهت انتخاب کرد که «استاندار» بداند نگهبان ایالت خود است نه سرور مردم.

 

 


نوشته شده در سه شنبه 87/6/26ساعت 8:24 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |


 


                       


نوشته شده در دوشنبه 87/6/25ساعت 2:27 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |

عشق طرح ساده لبخند ماست

معنی لبخند ما پیوند ماست

عشق را با دست های مهربان

هر که قسمت می کند مانند ماست

عشق یعنی اینکه ما باور کنیم

یک دل دیگر ارادتمندماست

دوستی همسایه ی نزدیک ما

مهربانی نیز خویشاوند ماست

شرح مبسوط زیان و سود عشق

چشم غمگین و دل خرسند ماست

گرچه ما خود را نصیحت می کنیم

عشق اما بی خیال پند ماست

دست خوبت را به دست من بده

دستهای ما پل پیوند ماست

در همه قاموسهای معتبر

عشق تنها واژه پیوند ماست

کیست عریان تر زما در متن عشق

ارتفاعات غزل الوند ما

 


نوشته شده در دوشنبه 87/6/25ساعت 9:27 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم،  گفتند خرافات است.وقتی خواستم  عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی  خواستم گریستن، گفتند دروغ  است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند  دیوانه است.دنیا را نگه دارید،  میخواهم پیاده شوم. دکتر علی  شریعتی

 


به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ
  و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ  می بازد و با عشق می میرد.
اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کننداگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند....فقط از فهمیدن تو می ترسند. شریعتی


نوشته شده در دوشنبه 87/6/25ساعت 9:23 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

روزی روزگاری گرگی بود لاغر و استخونی و به قول خودمون مُردنی، آخه بیچاره توی جنگلی زندگی می کرد که پر از سگ های شکاری بود . سگهایی که خیلی خوب از اموال صاحباشون حفاظت میکردند، حتی خیلی خوب از اموالی که مال صاحباشون هم نبود حفاظت میکردند. اینجوری بود که هیچ غذایی گیر گرگ بیچاره و بدبخت نمی اومد، نه پرنده ای، نه چرنده ای، نه خزنده ای، نه رونده ای، نه ...
یه روز که گرگه توی جنگل نشسته بود و از فرط بیکاری به صدای قار و قور شکمش گوش میداد و احتمالا به این دور و زمونه ناسازگار (توی دلش البته) فحش و ناسزا میگفت، وسط جنگل یه سگ چاق و تپل مپل رو دید. یه لحظه پیش خودش فکر کرد: خوبه برم رمز موفقیتش رو بپرسم.
آروم آروم به طرف سگه حرکت کرد و سر حرف رو باهاش باز کرد ( و البته این نکته رو هم باید بگم که سگه و گرگه هر دوشون پسر بودند پس هیچ نکته منکراتی در اینجا وجود نداره.)
خلاصه گرگه یه جوری سر حرف رو با سگه باز کرد. احتمالا اولش یه کم در مورد وضع هوا صحبت کردند و بعد هم از مشکلات سیاسی و اقتصادی جامعه و خلاصه بحث رو به اونجایی رسوند که بتونه ازش بپرسه: تو چطوری اینقدر تپل شدی ولی من از لاغری پوست شکمم داره به کمرم میچسبه؟
سگه بادی به غب غب انداخت و گفت: خوب تو هم میتونی مثل من باشی، کاری نداره، بیا با من بریم مزرعه ما، خودم پارتیت میشم تا صاحبم استخدامت کنه، اونوقت سیل غذاست که برات سرازیر میشه.
 گرگه هم تا اسم استخدام و اشتغال تمام وقت و حق خوراک و مسکن و عائله مندی و بیمه رو شنید آب از لک و لوچش راه افتاد و به دنبال سگه به راه افتاد. سگه از جلو و گرگه از عقب. همینطور که میرفتن یه دفعه چشم گرگه افتاد به پشت کله سگه، دید که یه کم از مو های گردن سگه ریخته.
 گفت: دادا پس کلت چی شده، نکنه کچلی گرفته باشی ما هم وا بگیریم ( وا چقدر گرگه زود پسر خاله شد.) سگه گفت: درست صحبت کن، درست صحبت کن، مواظب درست صحبت کردنت باش، هیچی نشده به تو هم هیچ ربطی نداره. حالا از گرگه اصرار و از سگه انکار. آخرش سگه به حرف اومد و گفت این اثر قلاده است. گرگه گفت قلاده دیگه چه صیغه ایه ؟
گفت: روزها اون رو دور گردنمون میبندند ولی شبها بازش میکنن و ما می میتونیم هرجا خواستیم بریم.
گرگه گفت: یعنی شما آزاد نیستید که هر جایی که دوست دارین برین؟
سگه گفت: چرا ............ هان.......... یه جورایی نه.
گرگه هم از همونجا مسیرش رو 180 درجه تغییر داد و برگشت طرف جنگل و گفت اون شکم سیر و تپل ارزونی خودتون، من که نخواستم و بعد هم دمش رو گذاشت رو کولش و برگشت توی جنگل.
خوب حالا نتیجه های اخلاقی این قصه:
1-کسانی که آزاد زندگی کردند هرگز زیر بار ظلم و بند نمیرن.
2- گاهی به دست آوردن رفاه بیشتر اونقدر ارزش نداره که باعث بشه آزادیهات رو از دست بدی.
3- خیلی ها هستند که برای اینکه شکمشون رو پر کنن آزادیشون رو میفروشن.
4- آخه از کی تا حالا گرگ به خودش جرئت داده که بیاد راست راست با سگ حرف بزنه؟
5- اصلا سگه اون وقت روز توی جنگل چی کار میکرده؟
6- به نظر شما اگر گرگه حرفهای سگه رو گوش میداد و باهاش به مزرعه میرفت، صاحب سگه تا چشمش به گرگه می افتاد، تفنگ رو بر نمیداشت و دخل گرگه رو نمی آورد؟
7- در هر جا و هر زمانی حتی اگر خیلی عصبانی هستید احترام به پدر و مادر یادتون نره.

 


نوشته شده در دوشنبه 87/6/25ساعت 9:19 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

سکوتی وجودم را فرا گرفته احساسم مرا می ترساند

پونه های سبز باغچه دلم بی تو غمگین است

کبوتری پشت دریچه قلبم بی قراری میکند ترا از من میخواهد

و من در سکوتم ترا می جویم از این بی هیاهویی از این بی فریادی

دچار ُرعب میشوم با شمع نیم سوزی در خاطراتم و در یادداشت های ذهنم ترا می جویم

می بینمت چراغ محفل دیگری شدی می بینمت مجلس آرای طنّازانی در گلخانه دلت

گل آرای دیگری یاس سفید قلبت را چیدی او را به رسم هدیه، پیشکش دادی

 با خود گقتی امروز روز توست و مرا آرام آرام پس زدی و زمزمه کردی

فردا روز دیگری است در فردا هم برای او هم جایی در گوشه ای از قلبم خواهم گشود

 تا فرداهای دیگر او را هم شاید ، گل خودرویی چیدم تا اورا گفته باشم به یادت بودم

و من از خود، در گرو گذاشتن بخاطر تو در رنجم سکوتم را می شکنم

و فریادکنان می خواهم بگویم من گل پونه احساسم باغچه دلم ،

شعرم در گرو تو گذاشتم تو کلید دار قلبم بودی ولی تو مرا به بعد

و بعد ها واگذاشتی تقدیم به کسی که مرانفهمید و نخواهد فهمید

 


نوشته شده در دوشنبه 87/6/25ساعت 9:17 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

بازتاب که دل این شورانگیز در پناهت شاد است

خوش قوار و خوش کام هرشب ان گاه که به تدبیر تو می شیند

دل اشتیاق و شوقی،از تو باز می یابد ونگاه از واپس پنجره ای می چیند

سقفی از رؤیا نیست که چنین می یابد آسمان شب راز،قصه اش رؤیا نیست

کوبش ثانیه از خاطره هاست حالی از حال دگر می جوید شکوه از رسم بد تقدیر است

از کجا می گوید بدی از تقدیر است پس همان خواسته تو،همه وقت تصحیح است؟

ماجرا شیرین است وقتی از شب که تن خاطره جویی را ،به سر حایل تقدیر می کوبد

 وسراغ از خبر بی خبری می گیرد که دل افکارش،تازه حس می گیرد

پس کجا پایان است مقصدی آیا نیست؟

تا کجا شوق سفر را کول کرد حال که این همسفر خاطره هیچ پیدا نیست

پشت یک تصویر است تو بگو ای بازتاب، که ته جاده تصویر به کجا باید بست...

 


نوشته شده در دوشنبه 87/6/25ساعت 9:14 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

کد آهنگ

کد موسیقی