سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ


نوشته شده در سه شنبه 87/7/2ساعت 10:45 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

دوشنبه 25/6/1387 :: ساعت 6:2 صبح


علی جز جاه های پیرامون مدینه_چاه های نخلستان_ صاحب سری نداشت، اگر می داشت چرا سر در حلقوم چاه برد؟
چرا از شهر و خانه و خانواده اش به نخلستان ها پناه برد؟ چرا تنها بنالد؟ چرا دردهای بی رحم و سنگینش را ناچار باید د
چاه ریزد؟ اینها جز به خاطر آنست که علی تنهاست؟
در میان شیعیانش نیز تنهاست؟ علی از محمد تنها تر است!!
علی از خدا نیز تنها تر است!!
خدا برای تنهایی اش آدم را آفرید،
محمد سلمان را یافت،
اما علی تا پایان حیاتش تنها ماند. از میان خیل شیعیانش جز چاه های پیرامون مدینه کسی نداشت..
و ماه ، این مسافر تنها، آن شب در نخلستا نهای پیرامون مدینه چشم به راه علی بود،
این زندانی تنهای خاک، مهتاب پر شکوه و بلند و زیبای زمین، این در انبوه شیعیانش مجهول تا مگر همچون هر شب از
شهر پلید و از غوغای زشت نفیرها و خورخور های مردمی که در پستوی خانه های تنگ و تاریک شان خسبیده اند و
در خواب نیز آنچه می بینند، همچون بیداری، یا مناظر بوناک و نفرت آلود و گندیده ی شکمشان است و یا زیر شکمشان_
خود را نجات دهد و در زیر سایه های درختان خرما که منتظرند تا علی را در میان خویش گیرند و از چشم بیگانه ها و
بیهوده ها پوشیده دارند.
آهسته و آرام و آسوده شب را با تنها یار محرم و صاحب سر و شیعه ی خاص و علی شناس خویش، چاه، گفتگو کند،
سر پیش او آرد و آزادانه بگرید، بار سنگین غم ها و دردها و حرف ها که بر سر دلش افتاده است و بی تابش کرده است
را سبک تر سازد..
مرد سراسیمه است، در هر گامی با هراس بر می گردد و به پشت سرش می نگرد، هر چند گام یک بار، سراسیمه
پیرامونش را می پاید!
علی از چه می ترسد؟
علی چرا می نالد؟
از مرگ می ترسد؟!! هنگامی که تیغه ی پولادین شمشیری که تیز کرده بودند و به زهر آغشته بودند، در حالی که ذرات
خونین مغزش بدان چسبیده بود از فرقش کشیده شد، نخستین احساسی که در سراسر زندگی در آرزویش بود در خود یافت،
پنجه ی نیرومند و خشنی که همواره قلبش را می فشرد رهایش کرد و نخستین بار از جان فریاد کشید که:
" به پروردگار کعبه سوگند، نجات یافتم"
او از چنین پنجه ای که از درون به خفقانش کشیده است و در تنهایی به فغانش آورده می نالد و شیعیانش بر زخم سرش
می گریند؟؟!!!
از فقر می ترسد؟؟!علی به فقر شکوه و افتخار بخشیده است، به فقر غنا و استغنا داده است. روحی را که در زیستن
نمی گنجد، دلی را که از این دنیا بزرگتر است، چه چیزی در زندگی و در جهان هست تا به دردش آورد؟
از دشمنی ها و دشنام ها می هراسد؟؟!! زوزه ی سگان چگونه مهتاب را پریشان می تواند کرد؟
اتهام؟؟ دامان دریا را لعاب کدام پوزه ای می تواند آلود؟
خود می گوید: " آنگاه که من نباشم، شکم گنده ی گلو گشادی شما را وا می دارد که به من تهمت زنید و دشنام دهید. دشنامم
دهید که برای من زکات است و برای شما نجات"!!
علی چرا می نالد؟
علی از چه می ترسد؟
این دو پرسشی است که همواره در تاریخ مطرح است و با شگفتی از آن سخن می گویند و دریغا که شیعیان علی نیز
هیچ کدام آن را ندانسته اند، هیچ کدام.
غالبا شیعیان می گویند: "علی از اینکه حقش را در خلافت غصب کردند و محرومش کردند ناله میکند"!!!
وای که این شنیدن این سخن از زبان شیعیان برای علی چه درد آور است!
علی در طول این قرون چشم به راه شیعه ای است بدین سوال پاسخ گوید و هنوز نیافته است.
شیعه ی خاص علی، صاحب سر علی کسی است که این دو را بداند..
هبوط در کویر،
معلم شهید، علی شریعتی..
 



ای علی! تشنه ی عدالتم. تو کجایی؟
نمی دانی از ظلم و ستمی که به نام اسلام می کنند، چه رنجی می برم؟
خوش داشتم لحظه ای در کنار عدالت بنشینم و دل دردمند خود را بر تو بگشایم و تو بین من و این همه مدعیان اسلام
و مکتب حکم می کردی و داد مرا می ستاندی.
ای علی! اکنون دردها و غمهای تو مرا مسحور کرده است. درد و غم پیوندی عمیق بین من و تو به وجود آورده است
که در هر ضربان قلبم درد تو را احساس می کنم، چه دردهای کشنده ای.
دردی که تا مغز استخوان مرا می سوزاند، دردی که تو اسلام را بدانی و بتوانی پیاده کنی و سعادت انسان ها را تامین
کنی. آن گاه ببینی که به دست فرصت طلبان به گمراهی کشیده می شود و تو مجبور به سکوت باشی.
اما قتل عام ها، جنایت ها، خیانت ها، ظلم و فساد ها را در طول تاریخ ببینی و شکست اسلام را به دست خلفایی که به
نام اسلام خلافت میکنند ببینی، انحراف را ببینی، راه حل را بدانی و در حضور تو اسلام را قربانی کنند و تو ببینی که
رگ و پوستت را می سوزانند، وجودت را قطعه قطعه می کنند، فرزندانت را قتل عام می نمایند، طاغوت ها و فرعون ها
به وجود می آورند، قارون ها، گنج ها از خون ملت می دوشند، بلعم باعورها، مردم را فریب می دهند و آن چنان اجتماعی
به وجود می آورند که در مساجد آن ها برای قرن ها تو را لعنت می کنند و به تو و خاندان تو فحش می دهند، آن هم در منابر
و نماز جمعه ها!!
ای علی چه درد بزرگی است که هنوز هم در جامعه ی اسلامی ما به تو اهانت می کنند، ارزش تو را نمی فهمند و هنوز
استعداد درک تو را نیافته اند. چه درد بزرگی است که تو شاهد سقوط اسلام باشی و نتوانی عملی انجام دهی..
ای علی! من ناراحتم که چنین کسانی بر سرنوشت ملت من حاکم شوند، به نام اسلام حرف بزنند، خود را مکتبی بنامند و
اسلام را ضایع کنند.
...امروز با کمال تعجب می بینم که ظلم و ستم به نامی دیگر رخ می نمایاند، ریا و فریب و دروغ در لباس زهد و تقوا خود را
می آراید تا جامعه را تسخیر کند..
ای خدا! جز تو نمی خواهم، جز تو به راهی نمی روم، جز تو نمی گویم، دنیا را سه طلاقه کرده ام و از راه خود بر نمی گردم،
دست از حق بر نمی دارم. الله الله من به مکتب خود پای بندم..
زیباترین سرود هستی..
شهید بزرگوار، مصطفی چمران..



آرزو داشتم که پرچم علی را بر فرق زمین بکوبم، پرده های چرکین و سیاه تهمت و حسد، عقده و دروغ، کینه و تزویر را که ستمگران تاریخ بر روی علی کشیده اند پاره کنم و وجود پاک و درخشانش را با افتخار و عشق به تشنگان حقیقت و عدالت بنمایانم و انسانیت را در راه کمال، به دور شمع وجودش جمع کنم و در برخورد با مشکلات سخت و طاقت فرسا، در حیاتی که سراسرش امتحان و غم، درد و مصیبت است، از اراده بلندش طلب همت نمایم و در روز قیامت، آنجا که دستم از همه چیز کوتاه است برای اثبات صدق و عشق و ایمان خود، علی را به درگاه خدا به شفاعت آورم .....

 

این متن را  با اجازه دوست گرامیم لئون از وبلاگشان برداشت نمودم 


نوشته شده در جمعه 87/6/29ساعت 9:53 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |



عرق ریزان  وخسته  ، پر ز امید
رسیدم من به  خلوتگاه    خورشید
شنیدم   تک    نوائی   از دل  کوه
که اوج  عشق  را اینجا  توان دید
بروی   قله     در   نزد     خداوند
 قسم  خوردم به عشقم  نیز  سوگند
که   جز راه    وفا    و    مهربانی
نپیمایم   رهی  حتی    دمی   چند!
سپس  گفتم   که ای   یزدان    یکتا
به عشقی  رهنمون   گشتم    بدینجا
به راه   خود    بسی نادان     جهلم
توای   دانا    رهی بر   دیده    بنما
که   تا زین  ره بدست       زندگانی
نبُرد   بند         پیوندم       زمانی
روم   راه   دل  وعشق  و  صداقت
شود    پیمان     قلبم        جاودانی
بناگه   از تن      خورشید    تابان
پری رو چهره ای در چشم حیران
فرو آمد     ز روی  رشته ای   نور
کنار من    شد واو شادان و خندان
بمن   گفتا : ره عاشق   هویداست
درون خود  نگر! راه تو   پیداست
وفا   باید    ترا     آنگه صبوری
بدیوانه دلی کز عشق شیداست!!!!
آبانماه ???? فرزانه شیدا




عکسها  از  طبیعت نروژ(زمان طلوع خورشید)


نوشته شده در چهارشنبه 87/6/27ساعت 2:14 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |

 

قیامت میشه ماباهم نباشیم

نمی چرخه فلک از هم جداشیم

دیگه روزی نمی مونه که شب شه

دیگه عاشق کجاست تاجون به لب شه؟

همه رودخونه هابی آب

شکسته قامت مهتاب

برای این دل عاشق تمومه زندگی درخواب

تموم جنگلاخا لی

یا سیل برده یا خشک سا لی

غم گل های خشکیده

زهم دنیاروپاشیده

می افـته چرخه از گردون

می ره خورشید توی زندون

می ریزن سنگا ازکوها

بوی غم میده شب بوها

قیامت میشه ماباهم نباشیم

نمی چرخه فلک از هم جداشیم

زمین و آسمون درو میشن ازهم

می شینه گردغم به روی عا لم

زمان وساعتش وای میسته ازکار

طبیعت از طبیعت میشه بی کار

دیگه روز نمی مونه که شب شه

دیگه عاشق کجاست تاجون به لب شه؟

نمی بینم دیگه قشنگیارو

سیاه می بینه چشمام رنگیارو

به چشم من که اینجوره

توکه نیستی چشام کوره

مثل آب رو آتیشه

تو باشی دنیاخوب میشه

می خشکه آب دریاها

خراب می شه همه راها

اگه کشتیم ما امروزونمیرن همه فرداها


نوشته شده در چهارشنبه 87/6/27ساعت 11:44 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

توی ساحل روی شنها قایقی به گل نشسته

یکی با چشمای گریون گوشه ای تنها نشسته

نگاه پر اضطرابش به افق به بینهایت

ساکته اما تو قلبش داره یک دنیا شکایت

تو چشاش حلقه ی اشکه توی قلبش غم دنیا

منتظر به راه یاره تا بیاد امروز و فردا

باورش نمیشه عشقو همه دنیاش زیر ابه

تنها مونده توی ساحل زندگی براش عذابه

خاطرات لب دریا دیگه از یادش نمیره

همه دنیاش زیر آب و خودشم به غم اسیره

دست بی رحم زمونه عشقشو برده به دریا

حالا از خودش می پرسه میادش آیا آیا؟

عاشقی که تنها باشه توی دنیا نمیمونه

دل عاشقو شکستن شده کار این زمونه

شده کار این زمونه

                             تقدیم به تمام عاشقا


نوشته شده در چهارشنبه 87/6/27ساعت 11:40 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

آیا تا به حال تصور کردین که ویروس ها و میکروب ها می تونن جالب و با مزه باشن؟یک طراح خلاق، کلکسیونی از عروسک هایی شبیه با این ویروس ها ساخته که عکس
هاش رو می تونید ببینید. این عروسک ها اندازه ای معادل1000000 
برابر اندازه واقعی خود هستند


عفونت

 www.hamtaraneh.com


ویروس سفلیس

www.hamtaraneh.com


عامل بیماری اسهال خونی

www.hamtaraneh.com


عامل بیماری هاری

www.hamtaraneh.com


کرم کتاب

www.hamtaraneh.com


اولسر

www.hamtaraneh.com


آماس لوزه ها ( باد کردگی لوزه
www.hamtaraneh.com


باکتری بوی بد دهان

www.hamtaraneh.com


عامل بیماری سوزاک

www.hamtaraneh.com


ویروس ایدز

www.hamtaraneh.com


ویروس سرما خوردگی

www.hamtaraneh.com


باکتری های بیمازی زا

www.hamtaraneh.com


شپش

www.hamtaraneh.com


قانقاری

www.hamtaraneh.com


تاول و جوش

www.hamtaraneh.com
 

نوشته شده در سه شنبه 87/6/26ساعت 8:31 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

چند وقت پیش توی یکی از مجله های گروه یکی از دوستان پیشنهاد خیلی خوبی ارائه داده بود . که کتاب هم تو مجله معرفی کنیم .و خودش هم یه کتاب رو معرفی کرده بود. (البته بعدش هم یه کتاب دیگه رو معرفی کرده بود اگه اشتباه نکنم)

من با اجازه این دوست خوب می خواستم بگم اگه امکان داره همه ی بچه های گروه تو این ایده شریک باشن و اگه کتاب جالبی رو می خونن برامون معرفیش کنن.

خودم چند روز پیش کتابی رو خوندم به اسم کافه پیانو نوشته آقای فرهاد جعفری .کتاب توی مدت چند ماه به چاپ نهم رسیده و این تو کشور ما که آمار کتاب خوندن توش خیلی پایینه تقریباً یه رکورد محسوب میشه.

کتاب ، داستان مردی کافه دار توی مشهده ، که در مورد کافه ، مشتری هاش و زن ودخترش صحبت می کنه

آقای جعفری آخر کتابش اینطور نوشته:

حقیقتش را بخواهید،چیزی که باعث شد دوازدهم دی 85 بنشینم پای نوشتن کافه پیانو و صبح سحر سیزدهم بهمن همون سال هم تماش کنم این بود:

خیلی وقت بود احساس بی فایدگی و بی مصرف بودم میکردم و علاوه براین یکبار که دختر هفت ساله ام برداشت و ازم پرسید :بابایی تو چه کاره ای؟ هیچ پاسخ قانع کننده ای نداشتم که بهش بدم.

یعنی راستش را بخواهید به خودم گفتم : تا وقتی هنوز زنده ام ، چندبار دیگر ممکن است پیش بیاید که این را ازم بپرسد و من چندبار دیگر می توانم  ابرویم را بیندازم بالا و بهش بگویم: خودمم نمی تونم بابایی.

اما اگر می نشستم و داستان بلندی می نوشتم و بعد منتشرش می کردم،می توانستم بهش بگم: اگر کسی یک وقت برگشت و ازت پرسید بابات چه کاره است،حالا توی مدرسه یا هر جای دیگر ی ، یک نسخه از کافه پیانو را همیشه توی کیفت داشته باش تا نشان شان بدهی و به شان بگویی بابام نویسنده اس. حالا شاید خوب ننویسه ، اما نویسنده اس.

 

                                                              www.hamtaraneh.com

 

یک قسمت از کتاب

صبح سحر ، مجبور شدم بروم راه آهن دنبال پری سیما که امتحان های ترم آخرش را داده و همه ی جل وپلاسش را هم بار کرده و با خودش آورده بود.

این بود که نمی شد ازش بخواهی خودش ماشین بگیرد وبیاید خانه ، چون شبش تا دیروقت بیدار بوده ام و داشته ام قسمت بیست ودوم کافه پیانو را می نوشتم ام و تازه ساعت سه ونیم صبح آمده ام بالا و کنار گل گیسو و خزیده ام زیر لحاف که از وقتی مادرش نیست می آید روی تخت ما و کنار من می خوابد.و حالا چطور ساعت پنج ونیم دوباره بیدار بشوم و بروم دنبالش و تازه آن همه بار وبنه را هم بگیرم کولم و بکشانم تا خانه. در حالی که چشم هایم از زور خستگی باز نمی شود و سرخ شده مثل یک کاسه ی خون . که اگر ببندم ، خودش دلش به حالم خواهد سوخت که چرا آن وقت صبح مرا کشانده راه آهن.

همه ی چیزی که بار زده و آورده بود، خلاصه می شد توی سه چهار ساک و یک چمدان . اما مثل اینکه داده باشند توی همه شان سرب ریخته باشند. چون انقدر سنگین بود که مجبور شدم چرت دم صبح یکی از این باربرها را که بلدند چه طور ایستاده بخوابند ، پاره کنم. تا بار وبنه ی پری سیما را برای مان تا نزدیک پارکینگ ایستگاه راه آهن هم که شده برساند.

توی ماشین همین که یکی دو کیلو متر ی از راه آهن دور شدیم ، پری سیما گفت از این که دوباره برگشته است توی این شهر که جمعه های سنگینی دارد- طوری که آدم دلش می خواهد بمیرد – غصه اش گرفته. و هر طوری شده توی امتحان دکترا هم قبول خواهد شد و دوباره بر خواهد گشت تهران . که بهش گفتم برای ما هم بهتر است . کمتر، از دست خرده فرمایش هایش به ستوه خواهیم آمد و گل گیسو هم مجبور نیست پاهایش را مرتب کرم بمالد.

تعجب کرد . پرسید : چه ربطی داره به کرم؟

برایش گفتم دفعه ی پیش که او آمده بوده، روی کاناپانه نشسته بوده و داشته به کف پاهایش کرم می مالیده و همین طور هم محو کانال مد شده بوده، گل گیسو تیوب کرم را برداشته و شروع کرده به مالیدن کرم به تخت پاهایش. و وقتی که من بهش گفته ام این کارها را از مامانت یاد نگیر ، تو پوستت خداد چرب است و هنوز باید یک چیزی به شان بمالی که اگر بتواند چربی اش را بگیرد برگشته و بیخ گوشم گفته کرم نمی مالد تا پوست پایش خشک نشود و ترک نخورد . بلکه اینکار را می کند تا مثل مامانی بهانه داشته باشدکه هی به دیگران بگوید من پاهامو کرم زدم . لطفاً تلفنو بده به من . لطفاً اون سوهان ناخونو از روکمد آینه ی اتاقم بیار...لطفاً یه لیوان شیر برام بریز بیار . و از این قبیل خرده فرمایش ها که هیچ وقت تمامی ندارد!

سر صبحی و با وجود این که هر دوی مان خسته بودیم و به زور چشم های مان را باز نگه می داشیم ، حسابی خندیدیم. پری سیما گفت: ای بدجنس . حسابشو دارم.

و من گفتم : خیلی حکیمانه بود برداشت بچه . به عقل منم نرسیده بود چه حقه ای داری سوار می کنی با کرم مالیدن به پاهات ....ده سال آزگار چه خر حمالی ها که ازم نکشیدی با همین حقه!


نوشته شده در سه شنبه 87/6/26ساعت 8:28 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

کد آهنگ

کد موسیقی