درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ

مسافرم و بدون تو می روم این بار

لباس خستگی ات را ز کوله ام بردار

تمام پنجره های گذشته را بستم

و پیش می روم این بار سوی یک دیوار

منم که خسته به دنبال سایه می گشتم

ولی کنار تو پیدا نمی شود انگار

چه زود فاصله افتاد و ویران شد

تمام خاطره ها مثل ریزش آوار

برای بدرقه ام کاسه کاسه ، آب مپاش

مرا برای همیشه به جاده ها بسپار

لباس خستگی ات را از کوله ام بردار

مسافرم که بدون تو می روم این بار


نوشته شده در یکشنبه 87/6/10ساعت 9:45 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

چه قدر بی تو خالی ام چه قدر پر ز اضطراب

چه قدر بی تو رفته ام به مرز حسرت و سراب

شکسته شد بدون تو دوباره بغض کهنه ام

از این همیشه های تلخ ،‏از این زمانه خراب

همیشه وقت دیدنت نبوده جراتی که من

تو را ببینم و خودم ز چهره بر کنم نقاب

گلایه و شکایتم به گوش تو اثر نکرد

تمام لحظه های من پر از سوال بی جواب

تو رفته ای و مانده ام هنوز هم به انتظار

دعای من فقط همین : ببینمت مگر به خواب

 


نوشته شده در یکشنبه 87/6/10ساعت 9:41 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

به نام کسی که سکوت را آفرید تا نواده ای از عشق باشد...

 

اشکهایت را هدیه کن بر چشمان من

طاقت ندارم طلوع چشمانت با اشک ببینم

تنهایی را به دشت تنهایی سوق دهیم

باور تنهایی را تا اعماق دریا فرو بریم

اما چرا بیهوده سخن می گویم

که تو را در پیچ و پس جاده های گم کرده ام

تو گفتی رفتنم اجباریست

کاش آن قلب چوبی را برایم هدیه نداده بودی

که دل پر ازعشقم را برایت هدیه کنم

با تو بودن رازی بود

که آسمانها از آن روشنی می گرفتند

ولی حالا بی تو بودن دردیست

که ستاره ها از آن دیوار غم می سازند

 

 


نوشته شده در شنبه 87/6/9ساعت 9:4 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

گلی کاشتم در خاک گل پژمرده شد و مرد!

چه شده خاک عزیز؟یار زیبا نمیخواهی؟

درد دل از غم خاک بشنو از غم دوری یار سخنش باد و زبانش خار است

تپه هایی شنی اشکهای تنهایی اوست روزگاری خوش بود آب و باران و درختانی بلند,

 سرو ناز و گل بلبل و چمن جانپاهش بودند تکیه گاهش بودند تا در این سال گذشته 

خشکسالی نمایان شد آب و باران رفتند سرو و درختان را مرد هیزم شکن از ریشه دراورد

گل و بلبل مردند چمنان زرد شدند دل خاک از ترس بلرزید به خود ترکی دید به خود. آری!

 او عاشق شده بود عاشق رویی درخشان عاشق فروغی سوزان دیگر هیچ چیز ندید

خشک و بی آب و علف درد پنهان کشید آتش خورشید روی او را سوزاند دل او را لرزاند

دیگر ارزش نداشت باغبان بر روی او گل نکاشت او به عشقش وفادار مانده و میماند

با همین توصیف ها تا ابد برای او میخواند: همه چیزم تو بودی همه دردم تو بودی

عاشق عشق تو هستم تو که هرگز نبودی


نوشته شده در شنبه 87/6/9ساعت 9:2 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی
طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست

آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست

در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست

در دامن بحر خزر و ساحل گیلان موجی است
که در ساحل دریای عدن نیست

در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست

آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست

آوارگی وخانه به دوشی چه بلایست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست

هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست

پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست

هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست

این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست

این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست



نوشته شده در پنج شنبه 87/6/7ساعت 11:15 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

اگر بهترین دوست نیستی اقلا بهترین دشمنم باش .

 اگه غمخوارم نیستی اقلا بزرگترین غمم باش .

هرچه هستی همیشه بهترین باش جون بهترینها همیشه در یاد خواهند ماند .

پس در بدترین خاطراتم بهترین باش


نوشته شده در چهارشنبه 87/6/6ساعت 8:12 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

باید عاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید : چه بیابانهایی باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر
به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار کسی دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
و برای تو
برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
باید این ساعت اندیشه کنان می گویم
رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید
و شب و ساعت دیورای و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند
باید عاشق شد و رفت بادها در گذرند

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/6/6ساعت 8:10 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

کد آهنگ

کد موسیقی