درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ

 

تا کی آسمان را بنگرم
تا طلوع خورشید
فروغ من باشد
آنکه در پس خانه ای تاریک

غربت تاریک نشینان تصویر کرد،

اما
روشنایی خودش را هیچ کس باز نیافت،هیچ کس...

نمی دانم مغرضان پاکی ات را

به قطره های چکیده از آسمان افکارشان می آلودند،

کوته نظران و باطل اندیشان

روشنایی چه چیز را می آلودند؟

روشنایی چه چیز را می آلودند؟


من تو را
از قاب پنجره ای که به عشق گشوده می شود،می نگرم
تو را در کوچه ای که زندگی از
آن گذشت می جویم
اما تا به کی پنجره غم زده ام،از تصویر تو تهی ست

تا به کی
زمان مرا از تو دور می سازد؟
تا به کی؟


چرا آنگونه که شایسته ستودنی،تو
را نمی ستایند
آنکه راز جاودانگی از عمری در چشم به هم زدنی آموخت،

ناله ی
دوستت دارم از تو را چه کسی پاسخ گو بود؟
حال آنکه من از اعماق وجود فریاد می
کنم:
* دوستت دارم
.*

تو را پرستو ها نوید دادند،

اما نه آنوقت که
کبوتران بال هایشان را برای تو گشودند
ورق هایت خود را به صلیب کشیدند

آنوقت
که تزلزل تکه های آینه در ریشه های خاک بود
آه که هوس هایت چه پاک
بود!!!

می دانم برای هر کس هر چه بودی

برای من ورای آن بودی

حدیث عشق
و نغمه ی تاریک مهتاب را در افق آموختی

تا کی باید این فاصله ها را بپمیمایم

تا به وصال دستان خسته ات برسم

تا کی باید مرثیه ها بخوانم

که ترانه ی
میعاد را تو از سکوت آهنگین نمودی؛

در تبرک نامت آسمان جبهه می گیرد

اما
ما هنوز شب ها داریم تا به نزد تو
ای پاکی سپیده دم

و ای آتشین نگار
خورشید... .

زمان را به لحظه ات محبوس کردی

آن هنگام که زمان تو را از
چشمان نادیده دریغ کرد،
افسوس؛

نه سهم من این است

نه سهم تو،

بلکه
تقدیر برکه ای کوچک است از لجن.

در هراست خون رنگ وقوع داشت

و در دلت
سبزینه امید بود؛
تو آن لحظه ی روشنی هستی که عشق

به یاد تو غروب را به خاطر
آورد
ای مهربان،ای فروغ
.

تا سپیده دم بیدار می مانم

بلکه فروغت را از
فروغ شبنمی که چشمانم چکیده،ببینم
آی آسمان؛

ای فروغ
... .

چرا تقویم
یاد تو را گم کرد؟
و چرا مهربانت نیامد چراغ بدست؟

در انتهای کوچه ای که معبر
باد بود،
و در عین حال گریستن گاه من،

چرا ...؟


بغض در سینه ام کفن
گزیده بود
آن هنگام که در چشم هایت غربت مسکن داشت
.

روزی خود چراغ بدست
به میهمانی ات خواهم آمد
با سبدی پر از شاخه های خورشید

روزی که نه مردان از
گره آویزانند
و نه زنان در آغوش گنگ گمراهی گم می شوند؛

بدان تا سحر بیدار
خواهم ماند


نوشته شده در دوشنبه 87/5/7ساعت 9:45 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

 

 آنگاه المیترا گفت:با ما از عشق سخن بگوی.
پیامبر سر بر آورد و نگاهی به مردم انداخت" و سکوت وآرامش مردم را فرا گرفته بود.سپس با صدایی ژرف و رسا گفت:هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی اوبشتابید"
هر چند راه او سخت و نا هموارباشد.و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به اوبسپارید"
و هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شمارا مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باورکنید.
هر چند دعوت او رویاهای شما راچون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد " به صلیب نیز میکشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس میکند.
و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریفترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند .
همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود وآنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.
عشق شما را چون خوشه های گندم دسته میکند.
آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.
و سپس به غربال باد دانه را از کاه میرهاند.
و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.
سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیرشوید.
و بعد از آن شما را بر آتش می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند تان مقدس شوید.
عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خودمعرفت یابید.و. بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید.
اما اگر از ترس بلا و آزمون" تنها طالب آرامش ولذتهای عشق باشید "
 خوشتر آنکه عریانی خودبپوشانید.
و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید.
به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست"
جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لب نمی آورید.
و می گر یید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید.
عشق هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.
و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.
عشق نه مالک است و نه مملوک.
زیرا عشق برای عشق کافی است.
وقتی که عاشق می شوید مگویید:( خداوند در قلب ماست.) بلکه بگویید ( من در قلب خداوند جای دارم.)
 و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست " بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکت شما را هدایت میکند.
 عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش دررسد.
 اما اگر شما عاشقید و آرزویی میجویید"
آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که باشتاب می رود و برای شب آواز می خواند.
آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.
آرزو کنید که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.
آرزو کنید سپیده دم بر خیزید و بالهای قلبتان رابگشایید
و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطاشده است.
آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید.
آرزو کنید که شب هنگام به دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید.
و به خواب روید. با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او
.

از کتاب )پیامبر)اثر ارزنده ی جبران خلیل جبران

 


نوشته شده در یکشنبه 87/5/6ساعت 9:37 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

 

هوای مرثیه دارد دل پریشانم


بگریه آیم اگر ، کرده را پشیمانم


به طعنه از چه کند آنکه خود خراباتیست


مرا ملامتی نبود ار به توبه باز آیم


حدیث مرثیه گویای خسته جانی هاست


دل شکسته بر آن است که مرثیه خوانم


اگر نگار من اکنون کرامتی نکند


غمین شود دل زار و همیشه بیمارم


دریغ و درد که دل رفته از پی مستی


چه چاره گر که چنین است بخت و اقبالم


خدا کند نشود دل بحال غم امشب


که تا دمی ز پس گریه ها بیاسایم

ا.ر (احسان )



نوشته شده در شنبه 87/5/5ساعت 10:56 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

رفتم ! مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی به جـــز گریـز برایم نمانده بود !

ایــن عشق آتشین پـــــر از درد بی­امید

در وادیِ جنــــونـــم کشانده بــــــــود

<><><><><><> 

رفتم که داغ بوسه پرحسرت تو را

با اشکهای دیده زلب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته به خود آبرودهم

<><><><><><> 

رفتم! مگو ! مگو که چرا رفت! ننگ بود

عشق مــــن و نیاز تـــو و سوز و ساز ما

از پرد? خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بــــــود به یکباره راز مـــا

<><><><><><> 

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامـــــن شبرنگ زنـــــدگــی

رفتم که در سیاهی یک گور بی­نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

<><><><><><> 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده­های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سردِهجر

ازرده از ملامت وجدان گریختم

<><><><><><> 

ای سینه ! در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر !

می­خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر !

<><><><><><> 

روحی مُشوشم که شبی بی­خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده­ها و پشیمان ز گفته­ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم !

فروغ فرخزاد


نوشته شده در شنبه 87/5/5ساعت 8:45 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

یادمان باشد زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست زنگ بعد حساب داریم
----------------
از زندگی سه چیز آموختم 1.از عشق رسوایی 2.از دوست بی وفایی3. از شب تنهایی
----------------------
خسته در حبس زمینم. دوست من یادم کن به نگاهی ، به پیامی، سخنی شادم کن
---------------------------
در سکوت دادگاه سرنوشت ، عشق بر ما حکم سنگینی نوشت.
گفته شد دلداده ها از هم جدا، وای بر این حکم و این قانون زشت
--------------------------------
نگرانی هرگز از غصه فردا چیزی نمی کاهد، بلکه فقط شادی امروز را از بین می برد
---------------------------------------
هر واقعه ای در آغاز به صورت رویا است. کارل سندبرگ
-------------------------
اراده های قوی جز در لباس عمل و کردار ظهور نمی یابند
----------------------------
اشکی برای شوق، شوقی برای درس، درسی برای میز، میزی برای کار، کاری برای نان، نانی برای تخت، تختی برای خواب، خوابی برای مرگ، مرگی برای سنگ، سنگی برای یاد، یادی برای اشک..... این است مفهوم زندگی
--------------------------------
زمانی که به فردا امیدواری اقتدار از آن توست. آنچه کرم ابریشم آنرا پایان دنیا می پندارد در نظر پروانه آغاز است
---------------------------
ستاره بخت کسی شوم نیست. این ما هستیم که آسمان را بد تعبیر می کنیم. ارنست همینگوی
------------------------------
بر زمین لجبازی پای نفشار.... که سخت لغزنده است
--------------------------------------
همه رویاهای ما می توانند محقق شوند. اگر ما شجاعت دنبال کردن آنها را داشته باشیم. والت دیسنی
----------
بر آنکه ترا گرم کند سرد مباش. بر آنکه ترا شفا دهد درد مباش.
چیزی به جهان بهتر ز جوانمردی نیست. رسوای زمانه باش و نامرد مباش
------------------------------------------
خوشبختی بر سه ستون استوار است: فراموش کردن گذشته، غنیمت شمردن حال و امیدوار بودن به آینده..
-------------------------------
بدترین نوع فراق زمانی هست که کسی رو که دوست داری در کنار خودت داشته باشی ولی بدونی هیچ وقت نمی تونی مالکش بشی.
**********
در رویاهای کودکانه آموختم به چیزی که به من تعلق ندارد فکر نکنم اما ناگهان او همه ی فکرم شد.
**********

هرگز کسی که به حقیقتی رسیده نمی تواند ان را برای دیگری تعریف کند و کسی که ادعای دانستن حقیقت را دارد تنها آن را از دور دیده است. همانند پروانه ای که وقتی در آتش سوخت دیگر زنده نیست.
**********
گر نیایی تا قیامت انتظارت می کشم
منت عشق از نگاه پر شرابت می کشم
ناز چندین ساله ی چشم خمارت می کشم
تا نفس باقیست اینجا انتظارت می کشم
**********
هیچ وقت به کسی دل نبند چون اینقدر دنیا کوچیکه که توش دوتا دل کنار هم جا نمیشه...اگه دل بستی هیچ وقت ازش جدا نشو چون اینقدر دنیا بزرگه که دیگه پیداش نمی کنی
---------------------------------------
نگاهم در نگاهت کرد برخورد.....خدا مرگت دهد حالم به هم خورد
--------------------------------
قصه ی عشق من و تو به قشنگی خیاله
من و تو ماهی و آبیم که جداییمون محاله
------------------
می شود ای دوست آیا آن نگاهت را خرید ؟
یا برای آسمان ها روی ماهت را خرید؟
من دلم لبریز از آشوب و زنگار رو غم است
می شود آیینه وش یه لحظه آهت را خرید؟
---------------------
زندگی کن و لبخند بزن به خاطر آنهایی که با لبخندت زندگی میکنند
---------------------------
تاکی دل خسته زنگ باید بخورد
همی تهمت نام ننگ باید بخورد
عاشق بشویم هر چه باداباد
گاهی سر ما به سنگ باید بخورد
-----------------
در جهان ما اگر باده نبود . جای ما مردم آواره نبود .
---------------------------------------
یه یارو رفت حج نه نماز می خوند . نه طواف میکرد نه ...
ازش پرسیدن چرا ؟
گفت به ما گفتن همه چیز با کاروانه
--------------------------------
آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت .
عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت .
--------------------------
میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد بهم چی گفت ؟ جایی که میری مردمی داره که می شکننت نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم . تو تنها نیستی . توکوله بارت عشق میزارم که بگذری، قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه، ومرگ که بدونی برمیگردی پیشم
---------------------------
یکی محبت می کنه و یکی ناز می کنه ! اونی که ناز می کنه همیشه محبت می بینه اما اونی که محبت می کنه همیشه تنهای تنهاست
-----------------------------
ما همیشه صداهای بلند را میشنویم، پررنگ ها را میبینیم، سخت ها را میخواهیم. غافل از اینکه خوبها آسان میآیند، بی رنگ می مانند و بی صدا می روند
------------------------------
روی سنگ نوشتم دوستت دارم همون سنگ بخوره توی سرت که این چیزا حالیت نمیشه.
-----------------------------
زندگی مثل یه جاده است ، من و تو مسافراشیم ، قدر لحظه ها رو بدونیم ، ممکنه فردا نباشیم.
-----------------------------
آخرین درودهایم نثار آنانی باد که کاستی هایم را می دانند و باز دوستم می دارند


نوشته شده در چهارشنبه 87/5/2ساعت 9:12 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

دوست دارم کمی در مورد فروغ فرخزاد واستون بنویسم. امیدوارم که خوشتون بیاد.

وی در سال 1313 در تهران متولد و در سال 1345

در اوج جوانی دار فانی را وداع گفت. به این ترتیب که

در خیابان انقلاب تهران وقتی که خواست    

دختربچه­ای را از برخورد با یک اتومبیل نجات دهد ،

علیرغم نجات دختربچه متأسفانه خودش در این حادثه جان باخت.

پدر وی یک ارتشی بوده و در خانه هم از همان نظم و نظام ارتش

استفاده می­کرده و فروغ از این نوع زندگی اصلاً راضی نبوده

که در نهایت برای فرار از این وضعیت تن به ازدواج می دهد

که آن هم به طلاق می­انجامد.

قسمتی از حرفهای فروغ :

·       شاید پدر من از اینکه دختر پررو و خودسری مثل من دارد زیاد خوشنود نباشد

·       راجع به راهی که در شعر انتخاب کرده­ام و اصولاً نظرم راجع به شعر:

به نظر من شعر شعله­ای از احساس است و تنها چیزی است که مرا در هر حال که باشم می­تواند به یک دنیای رؤیایی و زیبا ببرد؛ یک شعر وقتی زیباست که شاعر تمام هیجانات و التهابات روح و جسم خود را در آن منعکس کرده باشد.

من عقیده دارم که هر احساسی را بدون هیچ قید و شرطی باید بیان کرد. اصولاً برای هنر نمی­شود حدی قائل شد و اگر جز این باشد هنر روح اصلی خود را از دست می­دهد. روی همین طرز فکر شعر می­گویم. .........

اگر به شعرهای فروغ دقت کنید پر است از صنایع ادبی مختلف که به جرأت میشه گفت همشون رو به جا و به موقع به کاربرده و این مسأله باعث جذابیت و قدرت شعرهای او شده است.

 

                               زندگی

زندگی شاید

یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می­گذرد !

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می­آویزد

زندگی شاید طفلی­ست که از مدرسه برمی­گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله

                   رخوتناک دو هم­آغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر برمی­دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی­معنی می­گوید

                   صبح به خیر

زندگی شاید آن لحظه مسدودی­ست

که نگاه من، در نی­نی چشمان تو خود را

                  ویران می­سازد

و در این حسّی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافتِ

                    ظلمت خواهم آمیخت.

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/5/2ساعت 9:10 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم...
ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!!
میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ...
دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟
ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ...

پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ...
پس اینو بدون از الان و تا همیشه : یکی دوست دارم


نوشته شده در دوشنبه 87/4/31ساعت 1:34 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

کد آهنگ

کد موسیقی