سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم،  گفتند خرافات است.وقتی خواستم  عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی  خواستم گریستن، گفتند دروغ  است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند  دیوانه است.دنیا را نگه دارید،  میخواهم پیاده شوم. دکتر علی  شریعتی

 


به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ
  و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ  می بازد و با عشق می میرد.
اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کننداگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند....فقط از فهمیدن تو می ترسند. شریعتی


نوشته شده در دوشنبه 87/6/25ساعت 9:23 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

روزی روزگاری گرگی بود لاغر و استخونی و به قول خودمون مُردنی، آخه بیچاره توی جنگلی زندگی می کرد که پر از سگ های شکاری بود . سگهایی که خیلی خوب از اموال صاحباشون حفاظت میکردند، حتی خیلی خوب از اموالی که مال صاحباشون هم نبود حفاظت میکردند. اینجوری بود که هیچ غذایی گیر گرگ بیچاره و بدبخت نمی اومد، نه پرنده ای، نه چرنده ای، نه خزنده ای، نه رونده ای، نه ...
یه روز که گرگه توی جنگل نشسته بود و از فرط بیکاری به صدای قار و قور شکمش گوش میداد و احتمالا به این دور و زمونه ناسازگار (توی دلش البته) فحش و ناسزا میگفت، وسط جنگل یه سگ چاق و تپل مپل رو دید. یه لحظه پیش خودش فکر کرد: خوبه برم رمز موفقیتش رو بپرسم.
آروم آروم به طرف سگه حرکت کرد و سر حرف رو باهاش باز کرد ( و البته این نکته رو هم باید بگم که سگه و گرگه هر دوشون پسر بودند پس هیچ نکته منکراتی در اینجا وجود نداره.)
خلاصه گرگه یه جوری سر حرف رو با سگه باز کرد. احتمالا اولش یه کم در مورد وضع هوا صحبت کردند و بعد هم از مشکلات سیاسی و اقتصادی جامعه و خلاصه بحث رو به اونجایی رسوند که بتونه ازش بپرسه: تو چطوری اینقدر تپل شدی ولی من از لاغری پوست شکمم داره به کمرم میچسبه؟
سگه بادی به غب غب انداخت و گفت: خوب تو هم میتونی مثل من باشی، کاری نداره، بیا با من بریم مزرعه ما، خودم پارتیت میشم تا صاحبم استخدامت کنه، اونوقت سیل غذاست که برات سرازیر میشه.
 گرگه هم تا اسم استخدام و اشتغال تمام وقت و حق خوراک و مسکن و عائله مندی و بیمه رو شنید آب از لک و لوچش راه افتاد و به دنبال سگه به راه افتاد. سگه از جلو و گرگه از عقب. همینطور که میرفتن یه دفعه چشم گرگه افتاد به پشت کله سگه، دید که یه کم از مو های گردن سگه ریخته.
 گفت: دادا پس کلت چی شده، نکنه کچلی گرفته باشی ما هم وا بگیریم ( وا چقدر گرگه زود پسر خاله شد.) سگه گفت: درست صحبت کن، درست صحبت کن، مواظب درست صحبت کردنت باش، هیچی نشده به تو هم هیچ ربطی نداره. حالا از گرگه اصرار و از سگه انکار. آخرش سگه به حرف اومد و گفت این اثر قلاده است. گرگه گفت قلاده دیگه چه صیغه ایه ؟
گفت: روزها اون رو دور گردنمون میبندند ولی شبها بازش میکنن و ما می میتونیم هرجا خواستیم بریم.
گرگه گفت: یعنی شما آزاد نیستید که هر جایی که دوست دارین برین؟
سگه گفت: چرا ............ هان.......... یه جورایی نه.
گرگه هم از همونجا مسیرش رو 180 درجه تغییر داد و برگشت طرف جنگل و گفت اون شکم سیر و تپل ارزونی خودتون، من که نخواستم و بعد هم دمش رو گذاشت رو کولش و برگشت توی جنگل.
خوب حالا نتیجه های اخلاقی این قصه:
1-کسانی که آزاد زندگی کردند هرگز زیر بار ظلم و بند نمیرن.
2- گاهی به دست آوردن رفاه بیشتر اونقدر ارزش نداره که باعث بشه آزادیهات رو از دست بدی.
3- خیلی ها هستند که برای اینکه شکمشون رو پر کنن آزادیشون رو میفروشن.
4- آخه از کی تا حالا گرگ به خودش جرئت داده که بیاد راست راست با سگ حرف بزنه؟
5- اصلا سگه اون وقت روز توی جنگل چی کار میکرده؟
6- به نظر شما اگر گرگه حرفهای سگه رو گوش میداد و باهاش به مزرعه میرفت، صاحب سگه تا چشمش به گرگه می افتاد، تفنگ رو بر نمیداشت و دخل گرگه رو نمی آورد؟
7- در هر جا و هر زمانی حتی اگر خیلی عصبانی هستید احترام به پدر و مادر یادتون نره.

 


نوشته شده در دوشنبه 87/6/25ساعت 9:19 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

سکوتی وجودم را فرا گرفته احساسم مرا می ترساند

پونه های سبز باغچه دلم بی تو غمگین است

کبوتری پشت دریچه قلبم بی قراری میکند ترا از من میخواهد

و من در سکوتم ترا می جویم از این بی هیاهویی از این بی فریادی

دچار ُرعب میشوم با شمع نیم سوزی در خاطراتم و در یادداشت های ذهنم ترا می جویم

می بینمت چراغ محفل دیگری شدی می بینمت مجلس آرای طنّازانی در گلخانه دلت

گل آرای دیگری یاس سفید قلبت را چیدی او را به رسم هدیه، پیشکش دادی

 با خود گقتی امروز روز توست و مرا آرام آرام پس زدی و زمزمه کردی

فردا روز دیگری است در فردا هم برای او هم جایی در گوشه ای از قلبم خواهم گشود

 تا فرداهای دیگر او را هم شاید ، گل خودرویی چیدم تا اورا گفته باشم به یادت بودم

و من از خود، در گرو گذاشتن بخاطر تو در رنجم سکوتم را می شکنم

و فریادکنان می خواهم بگویم من گل پونه احساسم باغچه دلم ،

شعرم در گرو تو گذاشتم تو کلید دار قلبم بودی ولی تو مرا به بعد

و بعد ها واگذاشتی تقدیم به کسی که مرانفهمید و نخواهد فهمید

 


نوشته شده در دوشنبه 87/6/25ساعت 9:17 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

بازتاب که دل این شورانگیز در پناهت شاد است

خوش قوار و خوش کام هرشب ان گاه که به تدبیر تو می شیند

دل اشتیاق و شوقی،از تو باز می یابد ونگاه از واپس پنجره ای می چیند

سقفی از رؤیا نیست که چنین می یابد آسمان شب راز،قصه اش رؤیا نیست

کوبش ثانیه از خاطره هاست حالی از حال دگر می جوید شکوه از رسم بد تقدیر است

از کجا می گوید بدی از تقدیر است پس همان خواسته تو،همه وقت تصحیح است؟

ماجرا شیرین است وقتی از شب که تن خاطره جویی را ،به سر حایل تقدیر می کوبد

 وسراغ از خبر بی خبری می گیرد که دل افکارش،تازه حس می گیرد

پس کجا پایان است مقصدی آیا نیست؟

تا کجا شوق سفر را کول کرد حال که این همسفر خاطره هیچ پیدا نیست

پشت یک تصویر است تو بگو ای بازتاب، که ته جاده تصویر به کجا باید بست...

 


نوشته شده در دوشنبه 87/6/25ساعت 9:14 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی ببینی که دیگه دوستش نداری
خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی
بی وفا شه اونی که جونتو واسش گذاشتی
خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه
هوساش وقتی تموم شد بره و پیشت نمونه
خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه
تازه فردای همون روز از دوست عاشقش با خبر شه
خیلی سخته توی پاییزبا کسی آشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی
خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه
بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اونو ببینه
خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی
کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی
خیلی سخته واسه اون بشکنه یه روز غرورت
ولی اون نخواد بمونه همیشه سنگ صبورت
خیلی سخته اون که دیروز تو واسش یه رویا بودی
از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی


نوشته شده در یکشنبه 87/6/24ساعت 11:56 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

من که می دانم شبی عمرم به پایان میرسد.

نوبت خاموشی من چه سهل وآسان می رسد.

من که می دانم به دنیا اعتباری بیش نیست.

بین مرگ زندگی قول و قراری بیش نیست.

پس چرا خندان نباشم

پس چرا

پس چرا

من که می دانم اجل ناخواسته از راه می رسد.

سر زده می آیدو فراری بیش نیست.

پس چرا خندان نباشم.

پس چرا عاشق نباشم

پس چرا ...........

 


نوشته شده در یکشنبه 87/6/24ساعت 8:55 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تورا به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شوم

و بهای نخستین گناه تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم

 تورا به جای همه کسانی که دوست نمی دارم

دوست دارم تقدیم به کسی که زندگی دوباره به من بخشید


نوشته شده در یکشنبه 87/6/24ساعت 8:48 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

<   <<   36   37   38   39   40   >>   >

کد آهنگ

کد موسیقی