درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
خاموش ترین زمزمه تار تو بودم خاکستر فریاد شرر بار تو بودم وقتی که تو را سبز سرودند و نوشتند تصویر سیاهی ز سپیدار تو بودم سر سبز ترین طرح بهاران شده بودی من شاخه ی خشکیده و بی بار تو بودم ای گمشده در حرم نفس گیر جدائی دیوانه ی سیمای پری وار تو بودم روزی که به زنجیر کشیدند دلم را همسایه ی دیوار به دیوار تو بودم · همیشه یادت باشه فقط یکی هست که به خاطر تو نفس می کشه....... اون هم دماغته · بعضی ها با غصه پیرن...بعضی ها با غم رفیقن بعضی ها از بس عزیزن ، هرگز از دلها نمیرن · در خلوت من، نگاه سبزت جاریست. این قسمت بی تو بودنم اجباریست. افسوس نمیشود کنارت باشم. بی تو هر ثانیه و هر لحظه من تکراریست · ترک ما کردی برو هم صحبت اغیار باش. با ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش · ترا می خواستم تا در جوانی نمیرم از غم بی همزبانی. غم بی همزبانی سوخت جانم. چه می خواهم دگر از این زندگانی · یکی می پرسد : اندوه تو از چیست؟ سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟ برایش صادقانه می نویسم: برای آنکه باید باشد و نیست.... · زندگی گریه مختصری است. مثل یک فنجان چای....و کنارش عشق ، مثل یک حبه قند....زندگی را با عشق نوش جان باید کرد · این عشق نیست که دنیا را می چرخاند. عشق چیزی است که چرخش آنرا ارزشمند می کند · نردبان این جهان ما و منی است.....عاقبت این نردبان افتادنی است · لاجرم آنکس که بالاتر نشست......استخوانش سخت تر خواهد شکست · آنقدر دل اَتم پُر بود که با شکافتنش دنیایی لرزید. دل من نیز پُر بود. وقتی شکست ، سکوتی کرد که به دنیــایی می ارزید · امروز را برای بیان عشق به عزیزانت غنیمت بشمار. شاید فردا احساسی باشد اما ...عزیزی نباشد · ساقه شکستن ، قانون طوفان است. تو نسیم باش و نوازش کن · در حضور خارها هم میشود یک یاس بود..در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود میشود حتی برای دیدن پروانه ها....شیشه های مات یک متروکه را الماس بود. دست در دست پرنده،بال در بال..نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود کاش می شد حرفی از « کاش میشد» هم نبود....هر چه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود · روز اول با عشق برایت گلی آوردم..... و تو با آن ظرفها را شستی · به خودتان قول بدهید ، هیچ وقت به امید تغییر دادن کسی ، با او وارد زندگی مشترک نشوید · سکوت دردناک است اما در سکوت است که همه چیز شکل میگیرد و در زندگی ما لحظه هایی هست که تنها کار ماباید انتظار کشیدن باشد · زندگی رو همانطور که تصور کنی میگذرد, پس سعی کن زندگی رو خوب و زیبا تصور کنی · گویند اسکندرقبل از مرگ وصیّت کرد هنگام دفن کردن من دست راست مرا بیرون ازخاک بگذارید ،پرسیدند چرا،گفت میخواهم تمام دنیا بدانند که اسکندر با آن همه شکوه و جلال دست خالی از دنیا رفت * در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست ، ولی در نماز پایان است . شاید این بدین معناست که پایان نماز ، آغاز دیدار است * پاییز از زمستون غمگین تره چون بهار و ندیده، ولی من از پاییز غمگین ترم ، چون خیلی وقته تو رو ندیدم * چشماتو ببند حالا باز کن چقدر طول کشید همین قدر نمی تونم دوریت رو تحمل کنم · در جهان فیل مست بسیار است..... دست بالای دست بسیار است · یار دل آزار من وفا نشناسد..... وه که عجب نعمتی است یار وفادار · بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق.. یوسف از دامان پاک خود به زندان رفته است · شمع اگر پروانه را سوزاند خیر از خود ندید...آه عاشق زود گیرد دامن معشوق را · با آنکه انتقام از دشمن حرام نیست...در عفو لذتی است که در انتقام نیست · تا که از جانب معشوقه نباشد کششی..کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد · فریاد مردمان همه از دست دشمن است..... فریاد من از دل نامهربان دوست · من رشته محبت خود از تو می بُرم ..... باشد گره خورد به تو نزدیکتر شوم · بدنامی حیات دو روزی نبود بیش.... آنهم با تو بگویم چه سان گذشت یک روز صرف دل بستن دل شد به این و آن..... روز دگر به کندن دل از این و آن گذشت · در لحظات تصمیم گیری است که سرنوشت ما شکل می گیرد · خدایا به عالم تو راضی مباش.... کزین بیشتر من خدایا کنم · عاشق عشق تو هستم بَه چه احساس قشنگی.فقط فقط با تو هستم توی دنیای دو رنگی · با تو از خاطره ها سرشارم......با تو تا آخر شب بیدارم · کسی که در آفتاب زحمت کشیده ، حق دارد در سایه استراحت کند · اگر هر روز راهت را عوض کنی ، هرگز به مقصد نخواهی رسید · در اندیشه آنچه کرده ای مباش، در اندیشه آنچه نکرده ای باش · درباره درخت بر اساس میوه هایش قضاوت می کنند نه بر اساس برگهایش · خداوند به هر پرنده ای دانه ای میدهد، ولی آنرا داخل خانه اش نمی اندازد · آنقدر شکست خوردن را تجربه کنید تا راه شکست دادن را بیاموزید · تفاوت بزرگی میان دوست نداشتن رفتار دیگری ، با دوست نداشتن خود او وجود دارد · دوستت دارم ، تو چی؟ خیلی میخوامت ، تو چی؟ دوریت اذیتم می کنه ، تو چی؟ بی تو می میرم، تو چی؟ ....... من الکی گفتم، تو چی؟ نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه- یکی از همین لویی هایی که امروز تبدیل به میز و صندلی شده اند- از او پذیرایی شد، بعد از مراسم شام، اعلیحضرت سلطان صاحب قران به قضای حاجتش نیاز اوفتاد و با راهنمایی یکی از نوکرها به سمت یکی از توالت های کاخ ورسای هدایت شد. سلطان صاحبقران بعد از ورود به دستشویی هرچه جستجو کرد چیزی شبیه به “موال” های سنتی خودمان پیدا نکرد و در عوض کاسه ای دید بزرگ که معلوم نبود به چه کار می آید، غرورش اجازه نمی داد که از نوکر فرانسوی بپرسد که چه بکند پس از هوش خود استفاده کرد و دستمال مبارکش را بر زمین پهن کرد و همان جا….! ز چشمت اگر چه دورم هنوز....پر از اوج و عشق و غرورم هنوز اگر غصه بارید از ماه و سال....به یاد گذشته صبورم هنوز شکستند اگر قاب یاد مرا.....دل شیشه دارم بلورم هنوز سفر چاره دردهایم نشد..... پر از فکر راه عبورم هنوز ستاره شدن کار سختی نیست.... گرشتم ولی غرق نورم هنوز پر از خاطرات قشنگ توام.....پر از یاد و شوق و مرورم هنوز ترا گم نکردم خودت گم شدی......من شیفته با تو جورم هنوز اگر جنگ با زندگی ساده نیست.....در این عرصه مردی جسورم هنوز اگر کوک ماهور با ما نساخت.....پر از نغمه پک و شورم هنوز قبول است عمر خوشی ها کم است.....ولی با توام پس صبورم هنوز مریم حیدرزاده کنار پنجره ایستاده بودم و به آسمان آبی نگاه میکردم. لحظه ای چشمم به کسی افتاد که جلوی در خانه ام نشسته بود. در خانه را باز کردم و رفتم پیشش کنارش نشستم. از او پرسیدم اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ چرا اینجا نشستی؟ اما جوابی نداد به من نگاه کرد و آهی بی صدا کشید. گفتم شاید خسته است و نمی تواند حرف بزند. او را با خودم به داخل خانه بردم. خواستم کنارش بشینم که زنگ در به صدا در آمد. در را باز کردم کسی پشت در بود با چشمانی که از سیل اشک قرمز شده بود. بی آنکه حرفی بزنم خود گفت دوستم سکوت اینجاست؟ خود را کنار کشیدم وارد خانه شد. لحظه ای کنار دوستش نشست و کمی اشک ریخت. ناگهان از جا برخاست و گفت وای غم جا ماند. به طرف در رفت در را باز کرد و کس دیگر را به داخل آورد. صورت گرفته و عبوسی داشت. آن سه در کنار هم نشستند. بعد از مدتی صبرم به پایان رسید گفتم شما کیستید از کجا یید؟ آنها بی آنکه حرفی بزنند به قاب عکس خالی یارم که روی طاقچه بود اشاره کردند. نگاهم که به آن افتاد سکوت عجیبی تمام وجودم را گرفت اشک در چشمانم حلقه زد و غم صورتم را پوشاند. در حال خود بودم ولی وقتی به خود آمدم آن سه دوست را نیافتم. فهمیدم عاشق شده ام و آنها نشانه هایش بودند. سکوت، اشک وغم.
بلکه درست به خاطر نیازهایی که در خویش احساس میکند انسان است
هر کسی به میزانی انسان تر است که نیازهای کامل تر ومتعال تر و متکامل تر دارد
آدم های اندک نیاز های اندک دارند
آدم های بزرگ نیازهای بزرگ
باید انسان بودن پاک بودن مسئول بودن و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن
وظیفه باشد
بالاتر از آن صفت آدمی باشد
باز هم بالاتر وجود آدمی باشد.
برای شناکردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است وگرنه هر ماهی مرده ای هم میتواند از طرف جریان آب حرکت کند
* ماشین زندگیتو جلوی خونه هر عشقی پارک نکن ، ممکنه چرخهای قلبتو پنچر کنن!...
* کاش میشد بر جدایی خشم کرد. شاخه های نسترن را با تواضع پخش کرد
کاش می شد خانه ای از مهر ساخت. مهربانی را در آن سرمشق کرد. روی دلهای حقیقی نقش کرد
* خاطرم نیست که تو از بارانی ، یا که از نسل نسیم
هر چه هستی گذرا نیست هوایت ، بویت.....
فقط آهسته بگو: با دلم می مانی
* از مردمک دیده بباید آموخت...... دیدن همه کس را و ندیدن خود را
حاجت که برآورده شد سلطان مانده بود و دستمالی متعفن؛ این بار با فراغ خاطر نگاهی به اطراف انداخت و پنجره ای دید گشوده بر بالای دیوار و نزدیک به سقف که در دسترس نبود پس چهار گوشه ی دستمال را با محتویات ملوکانه اش گره زد و سر گره را در دست گرفت و بعد از این که چند بار آن را دور سر گرداند، تا سرعت و شتاب لازم را پیدا کند، به سوی پنجره ی گشوده پرتاب کرد تا مدرک جرم را از صحنه ی جنایت دور کرده باشد. گویا نشانه گیری ملوکانه خوب نبوده چون دستمال بعد از اصابت به دیوار باز می شود و محتویات آن به در و دیوار و سقف می پاشد. وضع از اول هم دشوارتر می شود. سلطان، بالاجبار، غرور را زیر پا می گذارد، از دستشویی بیرون می رود و به نوکری که آن پشت در انتظار بود کیسه ای پول طلا نشان می دهد و می گوید این را به تو می دهم اگر این کثافت کاری که کرده ام رفع و رجوع کنی. می گویند نوکر فرانسوی در جواب ایشان تعظیم می کند و می گوید من دو برابر این سکه ها به اعیلحضرت پادشاه تقدیم خواهم کرد اگر بگویند با چه ترفندی توانسته اند روی سقف برینند!