درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
تازه نفس ، کهنه قدم ،راه دراز است هنوز کهنه مشو ، تازه بمان ، میکده باز است هنوز تازه به تازه غنچه ها ،بر سر راه مانده اند روی مگیر از چمن ، زخمه به ساز است هنوز تازه نفس ،تازه نفس ، تازه نفس رسیده ام مژده بده ، مژده بده ، یاربه ناز است هنوز پیک نسیم گشته ام ، تا خبری بیاورم آه که دست خالیم ، غرق نیاز است هنوز یار قدیم و عشق نو ، من به تو تازه مانده ام دست نیاز هر سحر ، رو به فرازاست هنوز باز زمانه برده است ، مرغ شکسته بال دل چشم به راه و خسته پا ، راه دراز است هنوز انقدرنگو اگه گذشت کنم کوچیک میشم اگه کسی با گذشت کردن کوچیک می شد خدا آنقدربزرگ نبود... گاهی گذشتن از معشوق به خاطر عشق نهایت عاشق بودنه... جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد... خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود. شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم. *** در صاعقه ی خشم نمایان شده بودم ای کاش همان لحظه پشیمان شده بودم یک باغ پر از عاطفه در خاطره هامان مجذوب گل خسته ی گلدان شده بودم می خواستم از قله ی خورشید بگویم وقتی که اسیر شب زندان شده بودم آن روز تو را پشت همان پنجره دیدم افسوس چرا یک شبه ویران شده بودم با شوق بهار آمدم و دیدمت اما سیلی زده ی دست زمستان شده بودم صد خرقه عوض کردم و سودی نگرفتم ای کاش که یک بار ه ، بی جان شده بودم مسافرم و بدون تو می روم این بار لباس خستگی ات را ز کوله ام بردار تمام پنجره های گذشته را بستم و پیش می روم این بار سوی یک دیوار منم که خسته به دنبال سایه می گشتم ولی کنار تو پیدا نمی شود انگار چه زود فاصله افتاد و ویران شد تمام خاطره ها مثل ریزش آوار برای بدرقه ام کاسه کاسه ، آب مپاش مرا برای همیشه به جاده ها بسپار لباس خستگی ات را از کوله ام بردار مسافرم که بدون تو می روم این بار چه قدر بی تو خالی ام چه قدر پر ز اضطراب چه قدر بی تو رفته ام به مرز حسرت و سراب شکسته شد بدون تو دوباره بغض کهنه ام از این همیشه های تلخ ،از این زمانه خراب همیشه وقت دیدنت نبوده جراتی که من تو را ببینم و خودم ز چهره بر کنم نقاب گلایه و شکایتم به گوش تو اثر نکرد تمام لحظه های من پر از سوال بی جواب تو رفته ای و مانده ام هنوز هم به انتظار دعای من فقط همین : ببینمت مگر به خواب به نام کسی که سکوت را آفرید تا نواده ای از عشق باشد... اشکهایت را هدیه کن بر چشمان من طاقت ندارم طلوع چشمانت با اشک ببینم تنهایی را به دشت تنهایی سوق دهیم باور تنهایی را تا اعماق دریا فرو بریم اما چرا بیهوده سخن می گویم که تو را در پیچ و پس جاده های گم کرده ام تو گفتی رفتنم اجباریست کاش آن قلب چوبی را برایم هدیه نداده بودی که دل پر ازعشقم را برایت هدیه کنم با تو بودن رازی بود که آسمانها از آن روشنی می گرفتند ولی حالا بی تو بودن دردیست که ستاره ها از آن دیوار غم می سازند
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟