درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
در فصل گل چو بلبل مستم به جان گل گمان می کنم دیشب خواب رنگ پریده ی واژه ای را دیدم مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان! مرا کسی نساخت? خدا ساخت? نه آنچنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم ?کسم خدا بود? کس بی کسان ! او بود که مرا ساخت آنچنان که خودش خواست? نه از من پرسید? نه از آن "من دیگرم"! . بهترین فرشته ها همین شیطان بود. مرد و مردانه ایستاد و گفت : نه سجده نمیکنم? تو را سجده میکنم اما این آدمکهای کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای? این موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانیش خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبت و همه چیز و همه کس را فراموش میکند سجده نمیکنم! {دکتر علی شریعتی} یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟ ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده محبوب من؟مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد که:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا برآورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه اینها را مى توانم انجام بدهم، اما آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟ مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت:- اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟؟!! برای زیستن دو قلب لازم است: قلبی که دوست بدارد قلبی که دوستش بدارند قلبی که هدیه کند قلبی که جواب بگوید قلبی برای من قلبی برای انسانی که من می خواهم تا آن را در کنار خود حس کنم...
بلبخند می زنم چو بیابم نشان گل
در جشن باغ خنده ی گل را عزیز دار
شادی گزین که دیر نپاید زمان گل
در بستری ز عطر بخواباندت به ناز
یک شب اگر به باغ شوی میهمان گل
گل را مچین ز شاخه که گریان شود بهار
با گل وفا کنید شما را به جان گل
آغوش خویش بستر بلبل کند ز مهر
ای جان من فدای دل مهربان گل
وقتی تگرگ می شکند جام لاله را
از داغ او به گریه فتد باغبان گل
گوید که عمر می گذرد با شتاب باد
بشنو حدیث رفتن خود از زبان گل
گر عاشقی بیا و ببین لطف عشق را
شبنم چه نرم بوسه زند بر دهان گل
الماس دانه دانه ی شبنم به گل نگر
بس دیدنیست چهره ی گوهر نشان گل
دست بهار گوهر باران صبح را
همچون نگین نشانده چه زیبا میان گل
به به چه دلرباست که ماهی در آفتاب
زلف بلند خویش کند سایبان گل
کو شهرزاد عنچه لبم در شب بهار ؟
تا بشنوم به بوسه از او داستان گل
1
یا پرنده ای بی پر در آسمان هفتم
یا پنج شنبه ای از اضطراب و پروانه
یا زمستانی نوزاد
حالا لحجه ام سبز شده
و چشم هایم لای خواب دیشب جا مانده
هیچ کس نمی پرسد چرا سبز می پوشم
چرا سبز می نوشم
چرا دست هایم بوی ترانه گرفته
هیچ کس دلش برای پاییز پریروز تنگ نمی شود ؟
می خواهم بروم برای آیینه گریه کنم
گاهی که صبح و ستاره به دیدنم می ایند
و آسمان بنفش می شود
یادم می افتد که چه نسبت محرمانه ای با کلمه دارم و یاد تو می افتم که همیشه حال مرا از آیینه می پرسیدی
بعد از تو کسی بی ابهام از کنار باران عبور نمی کند
مثل تمام پنج شنبه هایی که قد می کشند و جمعه می شوند
و من فکر می کنم آخرین بوسه ات
روی کدام انگشتم بود
باز صدایت راه می افتد و نام من پرنده می شود
بازآیینه دست هایش را برای گریه های من تعبیر می کند
حالا تو هی بهانه بیاور
کنار همیشه نیامدنت باران به لکنت می افتد
و با بونه و بوسه سبز می شود
چه قدر آواز ، کف گلویم
چه قدر قمری کف دستم
دیگر نبودنت را بهانه نمی گیرم
به جان همین چراغ ، مخاطب ، به جان همین شعله
دیگر نه بی قراری من و کلمه
و نه بی تفاوتی کسی که تویی
اهمیت دارد
نه لب بی تبسم دی ماه
نه سکوت بی روزن این جمعه
فقط بگذار ببوسمت
نمی دانی چه قدر آواز ، کف گلویم
و چه قدر قمری ، کف دستم
اگر دی ماه سیگار بخواهد تعارفش می کنم
چون خواب دیده ام زمستان نوزاد آغوش من بزرگ می شود
صدای ساز می اید
صدای انگشت های تو روی نت های سکوت
نمی دانی چه قدر اضطراب پشت پلک هایم یخ زده
اصلا بگذار اعتراف کنم که می ترسم
هم از مرگ فنجان لب طلایی ام
هم از مرگ عنکبوت ماده
و هم از این شب که سرگیجه گرفته و هی می چرخد
از همان وقتی که سبز می پوشم می ترسم
از همان وقتی که سبز می نوشم می ترسم
و ترس پشت پلک این شمع شکل تو می شود
و باز رؤیای خیس آمدنت و باز باران پشت همیشه ی آسمان
اصلا چه کسی گفته هفت آسمان بالای سر من باشد ؟
اگر من آسمان نخواهم باید پیش کدام خدا بروم ؟
به فرض کنار همین شب دیوانه
رو به پنجره بمیرم
کدام آسمان کدام خدا سیاه می پوشد ؟
چه کسی می پرسد چند سال قبل از مرگش مرده بود ؟
اما دلم می خواهد
تو شب هفت مرا در آسمان هفتم بگیری
و رنگ چشم هایت لباس بپوشی
و دست هایت بوی ترانه و موسیقی بدهد
ایینه به خواب رفته است مخاطب
دیگر برای که گریه کنم ؟
دوم دی ماه ، پنجم پنجره ، هفتم آسمان ، نهم آبان
این روزها در تقویم هیچ خدایی ثبت نشده
فقط تو می دانی و من
بگذار ببوسمت
لب هایم پر از ستاره و دوستت دارم است
لب هایم پر از حروف اشاره ، حروف نام تو
حالا مرا ورق بزن ... دختر صفحه ی بعد سطر اول می نشیند
آن قدر منتظر تا به سطر دوم بیایی بی بهانه ، بگویی دوستت دارم و نقطه
مرا ورق بزن
من از نورم? ذاتم از آتش پاک و زلال بی دود است? من این لجنهای مجسم پلید پست را سجده کنم...؟
الان که خدا و شیطان بیایند و یک نگاهی به این بچه های قابیل بیندازند? شیطان سرش را بالا نمیگیرد و سینه اش را جلو نمی دهد؟ آن رجز "فتبارک الله" برای همین ها بود؟ یا برای قربانیان بی دفاع اینها؟
ناگهان خداوند خدا? دستهای بزرگ و زیبایش را? دستهایی که معجزه خلقت و حیات از آن دو سرزده اند در سینه فضا پیش آورد ... کوهی از آتش ? آتش دیوانه و گدازان و بیقرار در کف دستهای وی پدید آمد ...وحشت همه کائنات را ساکت کرده بود.
ناگهان ندای خداوند خدا? هستی را در سکوت عدم فرو برد. ندا آنرا بر کوهها و صحراها و دریاها عرضه میکرد? هیچیک را از وحشت یارای پاسخی نبود . دشتهای پهناور دامن فرا چیدند? دریاها پا به فرار نهادند? همه از برداشتنش سرباز زدند? من برداشتم! ما برداشتیم!!
خداوند خدا در شگفت شد و در حالیکه بر چهره اش گل سرخ شادی میشکفت و شهد محبتی از لبخند زیبای لبانش میریخت گفت : آه! که چه سخت ستمکار نادانی!!