درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
مرا کسی نساخت? خدا ساخت? نه آنچنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم ?کسم خدا بود? کس بی کسان ! او بود که مرا ساخت آنچنان که خودش خواست? نه از من پرسید? نه از آن "من دیگرم"! . بهترین فرشته ها همین شیطان بود. مرد و مردانه ایستاد و گفت : نه سجده نمیکنم? تو را سجده میکنم اما این آدمکهای کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای? این موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانیش خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبت و همه چیز و همه کس را فراموش میکند سجده نمیکنم! {دکتر علی شریعتی} یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟ ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده محبوب من؟مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد که:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا برآورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه اینها را مى توانم انجام بدهم، اما آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟ مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت:- اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟؟!! برای زیستن دو قلب لازم است: قلبی که دوست بدارد قلبی که دوستش بدارند قلبی که هدیه کند قلبی که جواب بگوید قلبی برای من قلبی برای انسانی که من می خواهم تا آن را در کنار خود حس کنم... چون گل سرخی است پر از برگ و پر از عطر و پر از خار یادمان باشد اگر گل چیدیم عطر و خار و گل و برگ همه همسایه دیوار به دیوار همند ز عشق روزگار من ،تو بهترین نشانه ای تو باغ و گلشن منی ، تو بهترین بهانه ای تو عشق جاودان من ، تو ماه آشیان من تو ساز من ، تو سوز من ، تو بهترین یگانه ای کلام دل حلاوتی ، پیام دل بشارتی به هر کجا که بنگرم ، تو بهترین جوانه ای به کوه و دشت و بوستان ، به ماه و اختر و زمان تو عشق جاودانه ای ، تو بهترین جوانه ای شکوه آرزوی من ، اگر ببار نیاورد تو ای نهال آرزو ، تو بهترین جوانه ای تو پاره تن منی ، تو عشق جاودان منی پرنده دل مرا تو بهترین ترانه ای ... اصطلاح ok که گاهی درزبان فارسی هم بکار می رود داستان جالبی دارد: دریک انبار کالا در امریکا ، کارگر بی سوادی به کار مشغول بود.او وظیفه داشت تعداد کالای مورد نظر هر گونی را شمارش کرده و در صورت صحیح بودن میزان آن ، روی گونی بنویسد All Correct به معنای " صحیح است" ، چون این کارگر بی سواد بود و طرز نوشتن این کلمه را بلد نبود و فقط تا حدودی حروف را می شناخت ، با استفاده از صدای اول کلمه ها علامتی روی گونی ها می گذاشت. به این صورت که به جای All ، ازحرف O و به جای کلمه Correct ، از حرف K استفاده می کرد و لذا به جای اصطلاح All Correct روی گونی ها می نوشت OK و جالب اینکه هر دو این حروف با حرف اول کلمه اصلی تفاوت داشت و وقتی کارفرمایش از او پرسیده بود این حروف چیست وی در پاسخ گفته بود به اختصار نوشته است All Correct . از آن به بعد استفاده از کلمه OK در آن انبار رسم شد و سپس به تدریج در دنیا همه گیر شد و امروزه مردم سراسر دنیا از آن به عنوان یک کلمه کلیدی در محاورات استفاده می کنند در شبان غم تنهایی خویش
من از نورم? ذاتم از آتش پاک و زلال بی دود است? من این لجنهای مجسم پلید پست را سجده کنم...؟
الان که خدا و شیطان بیایند و یک نگاهی به این بچه های قابیل بیندازند? شیطان سرش را بالا نمیگیرد و سینه اش را جلو نمی دهد؟ آن رجز "فتبارک الله" برای همین ها بود؟ یا برای قربانیان بی دفاع اینها؟
ناگهان خداوند خدا? دستهای بزرگ و زیبایش را? دستهایی که معجزه خلقت و حیات از آن دو سرزده اند در سینه فضا پیش آورد ... کوهی از آتش ? آتش دیوانه و گدازان و بیقرار در کف دستهای وی پدید آمد ...وحشت همه کائنات را ساکت کرده بود.
ناگهان ندای خداوند خدا? هستی را در سکوت عدم فرو برد. ندا آنرا بر کوهها و صحراها و دریاها عرضه میکرد? هیچیک را از وحشت یارای پاسخی نبود . دشتهای پهناور دامن فرا چیدند? دریاها پا به فرار نهادند? همه از برداشتنش سرباز زدند? من برداشتم! ما برداشتیم!!
خداوند خدا در شگفت شد و در حالیکه بر چهره اش گل سرخ شادی میشکفت و شهد محبتی از لبخند زیبای لبانش میریخت گفت : آه! که چه سخت ستمکار نادانی!!
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب ، شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم و دراین راه تباه عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من امپراتوری پر وسعت خود را هر روزشوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند نام تو را می خواند
گل قاصد ایا با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست زندگی زیبایی ست
می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را از سر شاخه به بانگ هی ، هی می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز این بر آورده درخت اندوه حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی که تباه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد که قناریها را پر بستند
و کبوترها را آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
ادامه دارد...