سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ

 

سهراب گفتی:چشمها را باید شست......

شستم ولی !.........

گفتی: جور دیگر باید دید.......

دیدم ولی !..............

گفتی: زیر باران باید رفت........

رفتم ولی !.............

او نه چشمهای خیس و شسته ام را..نه نگاه دیگرم را...هیچ کدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت: دیوانه باران ندیده


نوشته شده در دوشنبه 87/5/14ساعت 11:31 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

 

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
آره بازم منم همون بهونه همیشگی

فدایه مهربونیات چه میکنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت

حال من و اگه بخوای رنگ گلای قالیه
جای نگاهت بد جوری تو صحن چشمام خالیه

ابرا همه پیشه منن اینجا هوا پر از غمه
از غصه هام هرچی بگم جون خودت بازم کمه

دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون

فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم
حقیقت و واست بگم به آخر خط رسیدم

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی

نمی دونی چقدر دلم تنگ برای دیدنت
برای مهربونیات ، نوازشات ، بوسیدنت

به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته ؟
یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته ؟

من میدونم همین روزا عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا که داره دوستت می میره

روزات بلنده یا کوتاه دوست شدی اونجا با کسی؟
بیشتر از این منو نذار تو غصه و دلواپسی

یه وقت منو گم می کنی تو دود این شهر غریب
یه سرزمین غربته با صدتا نیرنگ و فریب

فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خستت نکنه
غم غریبی عزیزم زرد و شکستت نکنه

چادر شب لطیفت تو از روت شبا پس نزنی
تنگ بلور آب تو یه وقت نا غافل نشکنی

اگه واست زهمتی نیست بر سر عهدمون بمون
منم تو رو سپردمت دست خدایه مهربون

راستی دیروز بارون اومد من و خیالت تر شدیم
رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم

از وقتی رفتی آسمونمون پر کبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بد تره

غصه نخور تا تو بیای حال منم اینجوریه
سرفه های مکررم ماله هوای دوریه

گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه
مثه یه بچه که باره اوله میره مدرسه

تو از خودت برام بگ بدونه من خوش میگذره؟
دلت مخواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره ؟

از وقتی رفتی تو چشام فقط شده کاسه خون
همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون

یادت میاد گریه هامو ریختم کناره پنجره؟
داد کشیدم ترو خدا نامه بده یادت نره

یادت میاد خندیدی و گفتی حالا بذار برم
تو رفتی و من تا حالا کناره در منتظرم

امروز دیدم دیگه داری منو فراموش می کنی
فانوسه آرزوهامونو داری خاموش می کنی

گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست
با این که من خوب می دونم جواب نامه با خداست

عکسایه نازنین تو با چند تا گل کنارمه
یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه
 
تنها دلیل زندگی با یه غمی دوستت دارم
داغ دلم تازه میشه اسمت و وقتی میارم

وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر؟
مگه نگفتم چشمات و از چشم من هیچوقت نگیر؟

حرف من و به دل نگیر همش ماله غریبیه
تو رفتی من غریب شدم چه دنیایه عجیبیه

زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه
دیوار خونمون پر از سایه غصه و غمه

تحملی که تو دادی دیگه داره تموم میشه
مگه نگفتی همه جا مال منی تا همیشه؟

دلم واست شور میزنه این دل و بی خبر نذار
تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار

فکر نکنی از راه دور دارم سفارش میکنم
به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میکنم

اگه بخوام برات بگم شاید بشه صدتا کتاب
که هر صفحش قصه چندتا درده و چندتا عذاب

می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن
نورشونو بدرقه پاکی خنده هات کنن

یه شب تو پاییز که غمت سر به سر دل می ذاره
مریم همون کسی که بیشتر از همه دوست داره
 

شعر از مریم حیدرزاده



نوشته شده در دوشنبه 87/5/14ساعت 11:21 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

 

هر شبی گویم که فردا یارم اید از سفر
                                       چون که فردا می شود گویم که فردای دگر
انقدر امروز و فردا انتظارش می کشم
                                       کاقبت روز فراق یار من اید به سر




من به امید وصالش زنده ماندم تاکنون
                                        وه چه خوش اندم که باز اید نگارم از سفر
گر بیاید بوسه بر خاک کف پایش زنم
                                        تا نماید لحظه ای بر حال زار من نظر
من که می دانم بیاید اخر ان دلدار من
                                        لیک می ترسم نباشد ان زمان از من اثر
گر سر راهش بمیرم نیست غم ای دل چرا
                                        زنده می گدم چو او بنماند از قبرم گذر
گر بیاید روزگار تیره ام روشن شود
                                        شام هجران می شود از وصف روی او سحر
                                                                                         منبع :‌کتاب روضه الواعظین


نوشته شده در دوشنبه 87/5/14ساعت 9:25 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

امشب دو چشم خسته دارد هوای باران

آه ای خدای عالم تا کی فراق یاران

 دردی نشسته در دل می کاهد از روانم

 آخر به کی جدایی بر لب رسیده جانم

 درون خسته من گرفته حس سردی

یارب ببین تو حالم با قلب من چه کردی

یارب پرنده ی عشق پر زد از آشیانم

آبی نمانده دیگر در ابر دیدگانم

کشتی شکسته ام من در منجلاب هستی

هوش از سرم پریده حتی بدون مستی

یارب گل قشنگم رفت از کفم چه آسان

پژمرده باغ عمرم گردیده رو به پایان

من می نویسم این شعر تنها برای یارم

 از ذهن خسته ی من این هست یادگارم

ای هستی وجودم رسم جهان چنین است

دوری نصیب ما شد قصه مان همین است

 ای یار دلنوازم بشنو تو این کلامم

خوشبختی دل توست تنها امید راهم

ای نازنین عمرم گویم خدانگهدار

 پر می کشد دل من هر دم برای دیدار

                                            شاعر:پرهام.س


نوشته شده در یکشنبه 87/5/13ساعت 1:41 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |

سلام خدمت همه دوستان خوبم

این بار می خوام یه داستان واستون بنویسم

 خوب بخونید و بهش فکر کنید میدونم مثل من ازش خوشتون میاد

 داستان جالبی تقریبا مثل زندگی منه البته با کمی تفاوت

 شکلات

 با یه شکلات شروع شد.من یه شکلات گذاشتم تو دستش اونم یه شکلات

  گذاشت تو دستم 

من بچه بودم .اونم بچه بود.سرمو بالا کردم اونم سرشو بالا کرد

 دید که منو می شناسه.خندیدم.گفت:دوستیم.گفتم:دوست دوست 

گفت تا کجا؟ گفتم:دوستی که تا نداره

گفت:تا مرگ

 خندیدم و گفتم:من که گفتم تا نداره

 گفت:باشه تا پس از مرگ

گفتم:نه نه نه نه.تا نداره

گفت:قبول تا اونجا که همه دوباره زنده می شن. یعنی زندگی پس از

مرگ.

 بازم با هم دوستیم تا بهشت

تا جهنم تا هر کجا که باشه من و تو با هم

  دوستیم.خندیدم گفتم تو براش تا هر کجا که دلت می خواد یه 

 تا بذار اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا اما من براش تا

 نمیذارم .نگام کرد.نگاش کردم.

 باور نمی کرد.می دونستم اون می خواست حتما دوستی ما تا داشته

 باشه.

دوستی بدون تا رو نمیفهمید

 گفت: بیا برا دوستیمون یه نشونه بذاریم.

 گفتم:باشه تو بذار

گفت:شکلات.هر بار که همدیگرو می بینیم یه شکلات مال تو یکی مال

 من.باشه. گفتم:باشه

 هر بار یه شکلات می ذاشتم تو دستش.اونم یه شکلات می ذاشت تو

 دست من

 باز همدیگرو نگاه می کردیم یعنی که دوستیم.دوست دوست

من تندی شکلاتمو بازمی کردم وتند تند میمیکیدم

میگفت:شکمو.تو دوست شکموی منی

 و شکلاتشو می ذاشت تو یه صندوقچه ی

 کوچولو.میگفتم:بخورش. میگفت:تموم میشه.

 می خوام تموم نشه میخوام برا همیشه بمونه.صندوقش

  پر از شکلات شده بود

 و هیچ کدومشو نمی خورد.من همشو خورده بودم

گفتم:اگه یه روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کرمها اون

  وقت چیکار میکنی

 گفت:مواظبشون هستم.میگفت:می خوام نگهشون دارم

تا موقعی که دوست هستیم

و من شکلاتمو می ذاشتم تو دهنم و می گفتم: نه نه نه نه تا نه . دوستی

 که تا نداره

یک سال.دو سال چهار سال هفت سال ده سال بیست سالی شده

اون بزرگ شده منم بزرگ شدم. من همه شکلاتامو خوردم .اون همه

  شکلاتاشو نگه داشته

 اون آمده امشب تا خداحافظی کنه می خواد بره.بره اون دور

دورا.میگه:میرم  اما زود بر می گردم

من که می دونم میره و بر نمی گرده . یادش رفت شکلات به من بده

من که یادم نرفته . یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم:این برای خوردنه.

یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش اینم آخرین شکلات برای صندوقچه

 کوچیکت

یادش رفته بود که صندوقی داره برا شکلاتاش. هر دوتا رو

خورد.خندیدم می دونستم دوستی من تا نداره

می دونستم دوستی اون تا داره مثل همیشه

خوب شد همه شکلاتامو خوردم اما اون هیچ کدومشو نخورد

 حالا با یه صندوقچه پر از شکلات چیکار میکنه؟

 


نوشته شده در یکشنبه 87/5/13ساعت 1:35 عصر توسط سامــــــان نظرات ( ) |

روزی از روزها ، شبی از شب ها خواهم افتاد و خواهم مرد

 اما می خواهم هر چه بیشتر بروم تا هرچه دورتر بیفتم

تا هرچه دیرتر بیفتم ، هر چه دیرتر و دورتر بمیرم ،

 نمی خواهم حتی یگ گام یا یک لحظه

 پیش از آنکه می توانسته ام بروم و بمانم ،

 افتاده باشم و جان داده باشم

   دکتر علی شریعتی 
نوشته شده در شنبه 87/5/12ساعت 9:0 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

 اگر روزی بشر گردی

 ز حال ما خبر گردی

 پشیمان می شوی از قصه خلقت

 از این بودن از این بدعت

 خداوندا

نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا

چه دشوار است

 چه زجری می کشد آنکس که انسان است

و  از احساس سرشار است

(( دکتر علی شریعتی ))


نوشته شده در شنبه 87/5/12ساعت 8:59 صبح توسط سامــــــان نظرات ( ) |

<   <<   51   52   53   54   55   >>   >

کد آهنگ

کد موسیقی